و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

اندر احوالات مهمانی

سلام من رااز تنی خسته میشنوید ...خخخخ...شوخی کردم

روز قبل از مهمونی ژله رو درست کردم ، حبوبات خیس کردم ، دستمال سفره هم درست کردم . بعد مامانم زنگ زد گفت آش درست نکن ما حلیم میاریم.

صبح با واحد بالایی رفتیم قرآن جزء خوانی.

اول اینو بگم من دیگه جمعه ها مهمونی نمیگیرم که همسری خونه باشه ، حالا عرض میکنم چرا...همسرجان تو روزهای عادی خیلی کمکه منه تو خونه یعنی درواقع اصلا اینطور نیست که کار خونه وظیفه من تلقی بشه همیشه ی پایه کمکه . شاید به همین دلیل باشه که من این توقع برام ایجاد شد حالا که مهمونیه باید خودشکی کنه یا اینکه همپای من بیاد خب از طرفی روزه هم بود گناه داشت اما آوا که خودخواه شود این حرفا حالیش نیست.

خلاصه 12.30 اومدم و مشغول شدم قبل از رفتن به محمد گفتم تا من میام میزارو دستمال بکش اما زهی خیال باطل. شروع کردم دستمال کشی و کارای دیگه . آهان اینم بگم یکی دیگه از دلایلی که کفریم کرد . از شنبه بهش گفتم برنجمون کمه برای مهمونی بگیر من ی بار بپزم دستم بیاد چجوره ، شده جمعه ظهر هنوز برنج نخریده ...منم باید همه کارام از قبل آماده باشه . دیگه ساعت 2.30 بااینکه خیلی جلو خودمو گرفتم که منفجر نشم و نگه حالا یخورده کار کرده داره بداخلاقی میکنه تذکر دادم پس کی میری برنج بگیری که سریع بلند شد گفت داشتم بلند میشدم که گفتی ...اومده مهربون شده میگه چیزی نمیخوای میگم نه میگه خب من تا نماز میخونم فکراتو بکن اگر چیزی دیگه ای میخوای...نمازشم خوند و اومده تو آشپزخونه داره کتری آب میکنه !!!!!!!!!!!!!!دیگه دادم رفت هوا گفتم من تمیخوام کتری آب کنی برو اونی که ازت خواستم و تهیه کن.(آوای عصبانی)

بالاخره رفت و برنج خرید ....

منم مشغول غذا درست کردن بودم . بعدم رفت نون بخره که منم خوابم برد نیم ساعت خوابیدم و بلند شدم مرغا رو گذاشتم بپزه و بعد مامانم اومد که مامانم خودش قصه ایه در نوع خودش ....

مامان جان هم هی گفت پاشو برنجتو بپز پاشو نمیپزه پاشو دیر میشه ...گفتم مادر جان ساعت 9 اذان میگن من چرا ساعت 5 برنج بپزم ؟؟؟ وااااای که روانی کرد منو میگفت 12 خوروش بذار گفتم خب لپه ها که له میشه تا شب ..میگه خب هرموقع پخت خاموش کن خواستی بیاری گرمش میکنی دوباره گفتم خب چه دردیه ....خلاصه که کشت منو .

سالاد رو هم تزیین کردم . نون و پنیر و سبزی هم تزیین کردم و رفتم ی دوش گرفتم . همسرجان هم میخواست بره حمام . هی گفتم عزیزم پاشو برو گفت باشه نیم ساعت بعد دوباره گفتم گفت باشه فکر کنم ی ده باری بهش گفتم پاشو خلاصه وقتی رفت حمام که یک ربع به اذان اومد بیرون و من سفره رو چیده بودم ...همش هم میگفت تو بلند نشو چیکار داری الان ؟ گفتم سفره رو بندازم گفت خب باشه تو نمیخواد کاری بکنی من میندازم ....آره جون عمش

بنده خدا زنداییم هم زودتر اومد که کمکم کنه آخرشم همه ظرفارو شست.

حالا بریم سراغ خرکیف شدن های آوا :

این دایی من هنوز شام و ناهار خونم نیومده بود هربار مهمونی داشتم یجوری شده بود اینا نتونسته بودن بیان . سر سفره داییم گفت آوا چقدر کار بلدی تو دست پختتم خیلی خوبه غذاهات خیلی خوشمزه س...خدایی هم سفره خیلی خوشگل شده بود . دستمال سفره ها خیلی برای پسراش جالب بود ... این داییم دختر نداره زندگیشون بنظرم مردونه س.

آخه قبل از افطار بابام بهش گفت این تابلوهارو خودش بافته باور نمیکرد میگفت دیده بودم قبلا فکر کردم خریده . باتعجب میگفت آوا اینارو تو بافتی ؟؟گفتم آره گفت اگر کار خودت باشه که خیلی کارت درسته ....آخ چقدر یاد مادرشوهرم افتادم اونم همینطور فرت وفرت ازم تعریف میکرد.خخخخ واقعا جاش خالی بود .

فرصت کنم عکس ژله و دستمال سفره رو که دارم میذارم یادم رفت عکس بگیرم از چیزای دیگه 

فعلا پرحرفی بسه تا بعد

یادی از گذشته

وقتی می ری توی انباری دنبال چندتا وسیله و یهو نیگات میفته ب ی جعبه ...کنجکاو میشی ی سرکی بکشی و و قتی محتویات جعبه رو میبینی از یادت میره که اونجا اومدی دنبال چی...برای کسی مثل من که دورترین خاطرات همچنان زندس و فراموش کردن ی امر محال چه جالب بود که دیدن بعضی چیزا برام غبارروبی میکرد از خاطراتی که زیر آوار گذر سالها داشتن جون میدادن.

دفتری پیدا کردم که با خوندنش ی آوایی و به یاد آوردم که دیگه فکر نکنم چیزی ازش باقی مونده ...ی آوایی به یادم اومد که دست به قلم میبرد و فقط مینوشت بدون اینکه بخواد فکر کنه یا کلمه جور کنه یا قافیه بسازه فقط قلمش بود که رو صفحه کاغذ میرقصید ...ی دفتر دیگه پیدا شد که توش فقط تک بیتی بود ، دقت که میکردی میدیدی اینا یه نظمی با هم دارن و متوجه میشدی این تک بیتی ها مشاعره س....از تنهایی و بی رقیبی خودم با خودم مشاعره میکردم ...ی مشاعره مکتوب.

همه ی اینا ابزار شدن که خیلی چیزهای دیگه به یاد این ذهن غبار گرفته بیاد....یاد اون کتاب شعرهایی که حفظ بودم ...مجموعه اشعار فریدون ، سهراب، فروغ، مهدی سهیلی،و... باورش الان بری خودم هم سخته که تمام اینهارو حفظ بودم ..

منتخبی که از وحشی بافقی داشتم ...کجا رفتن الان؟؟ یادم اومد که من همه کتاب شعرای کتابخونمو جز دیوان حافظ و این شعرای بزرگ و حفظ بودم...و این وسط درکنار همه این خوشیها ی تلخی هایی هم به قصد آزار اومد ...یادم اومد حفظ کردن دیوان حافظ و میخواستم شروع کنم 15 تا شعر اول و هم حفظ کردم که به لطف خواهرجان چنان حالگیری ازم شد که جرات نداشتم تا مدت ها دورو ور کتاب شعر برم یا بهتر بگم اجازه نداشتم....

 و خیلی چیزای دیگه که منو برد به سالهای دور ...بیش از ی دهه قبل.

جمعه شب علیرغم اون حالگیری که البته اصلا به روش نیاوردم فقط خودم با خودم حرص خوردم، شب خوبی بود .

راستش این چسبای کنار ظرفشویی شل شده بود منم کندمشون اما فکر نمیکردم اینطوری اب راه بیفته تو اشپزخونه .....حالا فکر کن پیراشکی درست کردم ، شب هم آش رشته و همه این ظرفها هم مونده بود و نمیتونستم بشورم تا همسری چسب گرفت و درست شد و دیروز ی عالمه وقت فقط داشتم ظرف میشستم .

تبلت

خب جونم براتون بگه که محمد آقای ما 2 سالی هست که میگفت تبلت میخوام ...منم قبول نمیکردم آخه ما کامپیوتر داریم لبتاب داریم 2 تا گوشی لمسی هم هست دیگه چه لزومی داشت ؟ حالا دلیلم هم اینا نبود از اونجایی که محمد و میشناسم که چقدر گیر سه پیچه میدونستم تبلت بگیرم دیگه ول کن نیست . تا اینکه ی روز بعد از مذاکرات فراوان قرار شد کلاس ششم براش بگیرم قرارداد نوشتیم و هر دو امضا کردیم . اما طرف قرارداد من به تعهداتش پایبند نبود و چند وقت بعد دوباره غر غر شروع کرد . خدایی برای تبلت تلاش هم کرد و کلی پول جمع کرد ..300تومن عیدامسال عیدی گرفته بود 100تومن تو قلکش بود 100تومن هم پارسال پدرشوهر جایزه قبولی بهش داد. دیگه امسال همسری گفت براش میگیرم بعد این روزها یکم اوضاع مالی بهم ریخته س . نمیدونم تو اون وبلاگ گفتم یا نه ما قبل از عید ی زمین خریدیم و الان در حال تکوندن جیبامونیم ...بعد مامان گفت من براش میخرم هم جایزه شاگرد ممتاز شدنش هم اینکه تولدش براش کادو نگرفتم . خلاصه همسری به دوستش مدل تبلت و گفت و اونم گفته بود صورتیشو دارم شنبه شاید برام بیاد...شنبه هم گفت ندارم و منم بهش گفتم بیا بریم پاساژ میگیریم حتما که نباید از دوستت گرفت. دیجی کالا هم داشت ولی چند روز طول میکشید تا بفرستن...شنبه شب رفتیم پاساژ و براش خریردیم. حالا قیمت تبلت تو سایت505 بود .رفتیم ی مغازه گفت550 منم گفتم گرونه ...همسری تو اینجور مواقع چیزی نمیگه و از مغازه میاد بیرون اما من ببینم طرف خیلی اعتمادبه نفسش بالاس لهش میکنم بعد میام. مثلا آقاهه گفت قیمت چند دارید گفتم 505 ..گفت 532 خریدشه اگر 505 داری بیار من ازت 520 میخرم ...همسری چیزی نمیگه اینجور موقع ها ولی آخه چرا. گفتم لازم نیست از من بخری الان همه جا نت در دسترسه ی سرچ بزن میبین دیجی کالا داره 505 میده نمیخواد از من گرونتر بخری برو از سایت بگیر. گرون میدن پررو گری هم میکنن.

رفتیم ی جا دیگه گفت 530 ولی تخفیف میدم . دیگه همونجا گرفتیم البته همین هم گفت من دارم ارزونتر میدم و حتی همه سایتا هم دارن حداقل 30 بالاتر میدن. منم گفتم نه الان دیجی کالا داره 505 میده گفت محاله گفتم چک کن . من دیشب چک کردم 505 بود ...رفت سراغ سیستمش و بعد که اومد دیگه دنبالش و نگرفت...به همسری گفتم دیدی ..

بعد که همسری گفت آشنای فلانی هستیم بهمون510 داد. با لیبل و کیف و رم 600دادیم اومدیم.

یعنی چقدر سود داره براشون این لوازم جانبی کیف 55 تومنی و داد 30 تومن..هنوزم براش سود داشت. لیبل گوشی همسری و که همه جا گفتن 18 از دوستش گرفتیم 5 تومن!!!!!

بگذریم اومدیم و دیگه محمد به سقف چسبید از خوشحالی ...شب خوابش نمیبرد میگفت باورم نمیشه منم تبلت دارم.

کاش مدرسه میرفت حداقل نصف روز من باهاش بازی میکردم

دفتر نو

سلام

بلاگفا که کلا قاط زده ...درست هم که بود تعریفی نداشت نقل مکان کردم اینجا ....حالا ایشالا اینجا نپوکه

حالا که اومدم نمیدونم چی بنویسم ....خودم بهترم ، قندم پایین اومده معدم خیلی بهتره ...در رابطه با محمد رفتم مشاوره و الان خیلی بهترم و راحتتر برخورد میکنم ...جالبه که مشاوره گفت بچه فوق العاده باهوشه و مسئولیت پذیر این شمایی که با سختگیری لهش کردی

البته خرابکاری داره هنوز ...مثلا دیروز رفته اب بسته تو باغچه یادش رفته ببنده ساعت 1 رفتم تو حیاط دیدم باغچه که پر شده هیچ شرشر هم اب داره سرریز میشه...فکر کن از ساعت 11 تا 1.30 این اب باز بوده ...ولی خب من برخوردم فرق کرده .

رابطه با همسرجان هم خوبه خداروشکر و همچنان هم از قوم الظالمین دورم ...منتها مادربزرگش بیمارستان بود گفت میای گفتم دوس دارم بیام دیدنش اما سختمه ...ولی خدایی اصلا دلم نمیخواست برم ، هرچند مطمئن بودم مادرشوهرم اینا نیستن بیمارستان ولی چون خواهرش مسئول بخش سی سی یو هست (که همون هم ساعت ملاقات جیم میزنه که مبادا با فامیلاشون روبرو بشه) نخواستم اصلا برم ...و نرفتم .

اینروزا هم سخت درگیر ترجمه هستم ....ارشد هم میخوام بخونم اما نمیدونم چطوری و از کجا باید شروع کنم ...هیچ شناخت و اطلاعاتی از ارشد ندارم

فعلا همین تا بعد