و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

یادی از گذشته

وقتی می ری توی انباری دنبال چندتا وسیله و یهو نیگات میفته ب ی جعبه ...کنجکاو میشی ی سرکی بکشی و و قتی محتویات جعبه رو میبینی از یادت میره که اونجا اومدی دنبال چی...برای کسی مثل من که دورترین خاطرات همچنان زندس و فراموش کردن ی امر محال چه جالب بود که دیدن بعضی چیزا برام غبارروبی میکرد از خاطراتی که زیر آوار گذر سالها داشتن جون میدادن.

دفتری پیدا کردم که با خوندنش ی آوایی و به یاد آوردم که دیگه فکر نکنم چیزی ازش باقی مونده ...ی آوایی به یادم اومد که دست به قلم میبرد و فقط مینوشت بدون اینکه بخواد فکر کنه یا کلمه جور کنه یا قافیه بسازه فقط قلمش بود که رو صفحه کاغذ میرقصید ...ی دفتر دیگه پیدا شد که توش فقط تک بیتی بود ، دقت که میکردی میدیدی اینا یه نظمی با هم دارن و متوجه میشدی این تک بیتی ها مشاعره س....از تنهایی و بی رقیبی خودم با خودم مشاعره میکردم ...ی مشاعره مکتوب.

همه ی اینا ابزار شدن که خیلی چیزهای دیگه به یاد این ذهن غبار گرفته بیاد....یاد اون کتاب شعرهایی که حفظ بودم ...مجموعه اشعار فریدون ، سهراب، فروغ، مهدی سهیلی،و... باورش الان بری خودم هم سخته که تمام اینهارو حفظ بودم ..

منتخبی که از وحشی بافقی داشتم ...کجا رفتن الان؟؟ یادم اومد که من همه کتاب شعرای کتابخونمو جز دیوان حافظ و این شعرای بزرگ و حفظ بودم...و این وسط درکنار همه این خوشیها ی تلخی هایی هم به قصد آزار اومد ...یادم اومد حفظ کردن دیوان حافظ و میخواستم شروع کنم 15 تا شعر اول و هم حفظ کردم که به لطف خواهرجان چنان حالگیری ازم شد که جرات نداشتم تا مدت ها دورو ور کتاب شعر برم یا بهتر بگم اجازه نداشتم....

 و خیلی چیزای دیگه که منو برد به سالهای دور ...بیش از ی دهه قبل.

جمعه شب علیرغم اون حالگیری که البته اصلا به روش نیاوردم فقط خودم با خودم حرص خوردم، شب خوبی بود .

راستش این چسبای کنار ظرفشویی شل شده بود منم کندمشون اما فکر نمیکردم اینطوری اب راه بیفته تو اشپزخونه .....حالا فکر کن پیراشکی درست کردم ، شب هم آش رشته و همه این ظرفها هم مونده بود و نمیتونستم بشورم تا همسری چسب گرفت و درست شد و دیروز ی عالمه وقت فقط داشتم ظرف میشستم .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.