و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

نقاشی

امروز محمد میگه مامان میشه بری کلاس نقاشی ؟ میگم من ؟ برای چی؟ میگه وقتی رفتم مدرسه پز بدم بگم مامانم خیلی نقاشیش عالیه....آخه همه بچه ها مدام دارن پز مامان باباهاشونو میدن. میگم مامان جان من برم کلاس نقاشی خب من یاد میگیرم افتخارش یا بقول شما پزش هم مال خودم بهتر نیست خودت بری؟

حرف و عوض میکنه .

حالا من ی نقاشی بلد نیستم این بچه چجور میکوبه تو سرم ...خخخخخ....نمیگه مامانم چقدر خطش قشنگه .

چندروز پیش داشتم نقاط قوت و ضعفش و خیلی بیطرفانه مینوشتم .

خب محمد اولین حسنش اینه که پسر آرومیه اصلا از اون شیطنت ها و خرابکاری های پسرونه نداره (شاید هم یجورایی نقطه ضعف حساب بشه)

به هیچ عنوان حسود نیست در رابطه با هیچکس

خیلی محتاطه

به غایت تمیزه درحدی که میوه رو هم با چنگال میخوره و اگرچنگال نباشه محاله دست بزنه

به هیچ وجه دروغ نمیگه حتی وقتی که به ضررش باشه

اهل هله هوله خوردن (چیپس و پفک و...) نیست و عاشق خشکباره

با اینکه خیلی بدغذاس اما صبحانه میخوره.

بعد که خواستم نقاط ضعفش و بنویسم دیدم برای هر صفتی که از نظرم ضعف حساب میشد ی توجیه میارم که خب اینطوریه دیگه . مثلا گوشت دوس نداره و نمیخوره خب هرکسی یجوره ولی انصافا خیلی بدغذاس. گوشت مرغ ماهی سبزی خوروش اصلا نمیخوره . لوبیا پلو دمی گوجه نمیخوره . در کل منوی غذاش خیلی محدوده .

برای نخوابیدنش هم توجیه داشتم که کم خوابه . با اینکه میدونم کم خونی نداره اما تصمیم دارم مجداا ببرمش دکتر. چون واقعا دست خودش نیست و کم خوابه .

نگرانیم اینه که خیلی بچه بی سیاستیه . واقعا کنار بچه های دیگه کم میاره . ماشالا بچه های این دوره زمونه هم که خیلی بااعتمادبنفس و یجورایی پررو تشریف دارن.

کاش یکم بیشتر اهل مطالعه بشه .

چندروز پیش سحری که خوردیم ی خاطره برا همسری گفتم از کلاس پنجمم. من شاگرد اول بودم و کلا از این دانش آموزا که تو همه چی نفر اول هستن . قدرت بیان بالا و درسخون . ی روز ی آقایی اومد مدرسمون روحانی بود بعد ی معما مطرح کرد گفت شماره تلفن خدارو رو ی برگه برام بنویسین . هرکس ی چیزی نوشت منم نوشتم اذان . بعد که کاغذارو باز کرد فقط ی نفر تو کلاس درست نوشته بود  همه گفتن آوا تو بودی ؟ گفتم نه . یکی که اصلا هم جزء دانش آموز زرنگا نبود نوشته بود

اونروز این مورد خیلی برام گرون تموم شد که ی سوالی پرسیده شدو من بلد نبودم . یکی جدید وارد مدرسه شد و نفهمید من چقدر زرنگ و باهوشم و باهام مثل معلمای مدرسه برخورد نکرد . همیشه پنجشنبه ها میرفتیم حرم . اون هفته که رفتیم ی کتاب فروشی نزدیک حرم بود و از اونجا کتاب معماهای قرآنی و خریدم که اگر ی روزی کسی ی سوال ازم پرسید بلد باشم . همسری گفت آوا یذره به خودت نرفته محمد .

با همه پشتکارم تو یادگیری و علاقم به آموزش متاسفانه خانوادم کاری برای آموزشم نمیکردن و شاید بگین از خودش تعریف میکنه اما واقعا اون همه استعداد و هدر دادن. خیلی بهتر از اینی که الان هستم باید میبودم چون من واقعا استعداد داشتم مخصوصا تو ریاضی . اما خانواده......

هیچ کلاسی اجازه نمیدادن برم . حتی اکثر خانواده های مذهبی دوس دارن بچه هاشون قرآن خون باشن . اینا هم دوس داشتن اما نمیخواستن به خودشون زحمت بدن هیچوقت ی کلاس منو نذاشتن . حتی برای قران . 

روزی که جواب کنکور اومد هیچوقت یادم نمیره با خوشحالی پریدم جلو بابام که قبول شدم . درجوابم فقط یک کلمه گفت : جنبه داشته باش بالا پایین پریدن نداره

بعد رو به داداشم کرد گفت تو چی؟ گفت من نه . خب همین کافی بود که عیش من خراب بشه . چون بابام همه چیزو برا پسرش میخواست و شازده پسر هم که فقط استاد تو پول حروم کردن بود . فراری بود از درس و مدرسه. 5سال از من بزرگتر بود اما با هم کنکور دادیم از بس این پسر تو دوران تحصیل رد شده بود .

فکر کن رتبه دورقمی کنکور اونم اون سالا که دانشگاه رفتن واقعا ارزو بود خوشحالی نداشت .

چقدر از این شاخه به اون شاخه پریدم

جیغ بنفش ،لالایی خواب

سلام سلام عید همه مبارک شماهایی که بچه دارین شبا بچه هاتون چطوری میخوابن؟ با قصه؟ لالایی؟ جیغبنفش؟

آقا این گل پسر ما به هیچ صراطی مستقیم نیست . پروسه خوابیدنشو داشته باشین:

مسواک که کیزنه میره رو تختش. منم میرم براش قصه میگم بعد میگه بیا نازیم کن ، نازیش میکنم لالایی میگم یکم شوخی و خنده که با شادی بخوابه بعدم شب بخیر میگم که بیام بیرون میگه نرو یکم دیگه بمون ، بیا کنارم دراز بکش و ....بالاخره میام تو اتاق خودمون دراز که میکشم میبینم کنارم ایستاده .

آوا: جانم مامان؟

محمد: آب میخوام

آوا: یکساعت قبل از خواب خوب نیست آب بخوری برو لالا مامان جان(به اندازه ی گالن آب خورده رفته تو رختخواب)

میره تو اتاق . چندثانیه بعد

مامان من میترسم

از چی؟

از تاریکی

خب اونجا که تاریک نیست چراغ خواب روشنش کرده

باشه من بازم میترسم ، بیام پیشت بخوابم

و

و

و

و این روند هرشب به مدت 2 ساعت ادامه داره . کاملا منتظره ی فریاد بشنوه و با دلخوری بخوابه ، اصلا انگار شادی بهش نیومده.

دیشب من دیگه ساعت 12 از هوش رفتم . کاملا از من ناامید شد رفته بوده سراغ باباش. دیگه دیدیم از صدای پچ پچشون نمیشه خوابید . مثلا یواش حرف میزدن من بیدار نشم . نگاه به ساعت کردم دیدیم 2 شده. همسری هم دیگه کلافه شده بود از دستش . گفت محمد ی بار دیگه بیای اینجا ی چیزی میزنم تو مخت ، خب بخواب دیگه.

شب که بشه ی 10 باری میاد بالا سرت . اینا جدای از اون سوالایی که از همون تو اتاق میپرسه.

اصلا دیگه موندم چیکارش کنم .

دیروز که کلا به درگیری با محمد گذشت. مثلا روز عیدمون بود . رفت حمام نیم ساعت بعد صدا زئم محمد جان تو چه مرحله ای هستی ؟ گفت میشه نگم؟ گفتم باشه نمیخوای نگو اما سریعتر ، باید تو مصرف آب صرفه جویی کرد الان خیلی مناطق برا خوردن هم آب ندارن بخاطر مصرف زیاد ماهایی که آب داریم . گفت باشه. فکر میکنین تو اون نیم ساعت که تو حمام بود و شیر آب هم کاملا باز چیکار کرده بود ؟.......... حتی هنوز زیر دوش هم نرفته بود بدنشو خیس کنه. یکساعت و نیم بعد گفتم بیا بیرون دیگه . رفتم در حمام میگه شامپو ندارم !!!!!!!!1من چشام داشت میزد بیرون گفتم پیکارش کردی تو 3بار بیشتر حمام نرفتی با این شامپو....

خدایی ی بچه 8-9 ساله دیگه نباید درک درستی از مصرف این چیزا داشته باشه؟ من توقعم ازش بالاس؟ این چندمین بار بود که ما سر هدر دادن شامپو بحث داشتیم. ی بار براش شامپو بدن گرفتم رفت حمام دفعه بعد صدا زد مامان شامپو بدن بیار برام. گفتم تو حمامه . گفت تموم شده .

من فکر کردم اون قبلی و میگه رفتم درحمام دیدم واااا همون شامپو که جدید گرفتم دستشه خالیه خالی.....در عوض وانش پر از کف . کل شامپو خالی کرده بود تو وان کف درست کنه . اینهمه اون بار براش توضیح دادم دوباره با شامپو موهاش اینکارو کرده بود . خیلی حرصم گرفت ازش کلی داد و بیداد کردم . که البته بی فایده س و بعدش پشیمون شدم.

بالاخره از حمام اومد بیرون و آماده شدیم بریم بیرون . ی سر هم به مادربزرگم بزنیم.

گفت من یکم ادکلن بزنم . مخالفت نکردم گفتم بذار دادو فریادا ادامه پیدا نکنه و کمتر باهاش مخالفت بشه . زد.داشتم ارایش میکردم که اومد ادکلن برداشت گفت بدم بابا بزنه. رفت پیش همسری یهو صدای همسری و شنیدم گفت چیکار میکنی یکی بزن چرا اینجور کردی ؟ نه من نمیخوام من زدم. دیگه جیغم دراومد گفتم مگه بهت نگفتم همون که زدی کافی بود ؟ مگه نبردی بابا بزنه برا چی خودت دوباره زدی؟ کلا سکوت مطلقه. منم گفتم سریع برو لباستو عوض کن . یکم هم غرغر کردم خودم با خودم . آخه چرا اینقدر زبون نفهم . خب وقتی من دئارم راه درست و کار درست و میگم چه مرضیه بره ی کار دیگه بکنه که خودش هم میدونه خوب نیست.

اصلا دیروز کلا روز من نبود . ارایش کردم کامل. یهو یادم اومد وضو نگرفتم . اینقدر حرصم گرفت که نگو . گفتم ولش کن میریم برمیگردیم نماز میخونم فکر کردم ساعت 7 باشه لباسامو پوشیدم دیدم ساعت 8.30 است . هیچی دیگه صورتم شستم وضو گرفتم مجدد آرایش کردم نماز خوندم رفتیم خونه مادربزرگم . اونم که کلا سایلنته .

ما هرشب میریم خونه بابام ذیشب همسری رفت به اون سمت گفتم نمیخواد بری. بریم خونه شام درست کنم زود بخوابیم . دیگه رفتیم به سمت خونه . تو راه هی همسری گفت هیچ جا نریم؟ گفتم مثلا کجا؟ ی جا بگو بریم. ولی هیچ جا به ذهنمون نمیرسید. سابقه هم نداشت ما از خونه بیایم بیرون و اینقدر زود برگردیم . تا سر کوچه هم اومدیم بعد همسری گفت : غذا بگیریم بریم همونجا که چند شب پیش گفتی هوس کردی بری اونجا به یاد قدیما؟ گفتم بریم. جاتون خالی رفتیم جوجه گرفتیم و رفتیم اونجا . اتفاقا زیرانداز هم نداشتیم فلاکس هم نداشتیم ولی خوب بود . حالمو کمی خوب کرد.

اومدیم خونه و منم که دیگه 12 خوابیدم و مابقی هم که گفتم

مثل وسایل شارژی هستم . صبح که محمد از خواب بیدار میشه شارژم فوله قربون صدقه و از این حرفا به شب که بشه دیگه تحمل ندارم . نه اینکه خسته باشم . ولی نمیتونم دیگه کاراشو بگذرونم . بنظرم خیلی خنگ بازی از خودش درمیاره . خیلی سادس اصلا از این بچه های حراف و زرنگ نیست. البته هم معلمش هم مشاوره گفت اصلا بچه منگ و گیجی نیست. ولی نمیدونم چرا من یه همچین نظری روش دارم

ختم

سلام سلام شنبه دخترخالم افطار دعوت کرده بود رستوران و همه جمع بودن دیگه تسلیت گفتن و پرسیدن سوم کجا هست و چه ساعتی . شب به همسری گفتم اینا همه فردا میان اینو یگه کجا دلم بذارم ....البته با خنده . همسری گفت تزه خبر نداری پسرعموت زنگ زد بهم فهمید و تسلیت گفت زن عموتم فردا میاد ....

صبح اومدم خونه مامان با عزیزم و خواهرم رفتیم مسجد . زنداداشم و زنعموم هم اونجا بودن . رو حساب عزای برادرشوهرم فکر کرده بودن من الان اونجام . از در که رفتم خواهرشوهر کوچیکه ( بچه های بلاگفا میدونن جریان این کوچیکه رو و اینکه منشا همه این اختلافات اون بود) منو دیدو خدایی به وضوح دیدم چقدر بهم ریخت . آخه اینقدر سریع ؟؟؟!!!!!!!!!!!

رفتیم جلو با مادرشوهر و خاله و زنداییا عرض ادب و تسلیت گفتیم و نشستیم . خواهرشوهرارو ندیدم بعد که نشستیم بزرگه رو دیدم اما سرش و بلند نکرد که چشم تو چشم بشه. چقدر بیشعورن هرچیشونم که باشه وقتی مادر و مادربزرگم اومدن باید احترام میذاشتن.

جاری بزرگه هم اومده بود و اونم که کلا از مردم فراریه . انگار میترسن با کسی سلام کنن منم دیدم نیگا نمیکنه سلام نکردم.

آقا این فامیل شوهر من خنگ خنگن. هیچکدوم نفهمیدن باردارم . درسته هنوز بهم خیلی پیدا نیست مخصوصا پادر هم سرم بود . اما دیگه هفت ماهمه بالاخره چهره نشون میده هرچقدر هم شکم کوچیک باشه . بعد که بلند شدیم مادرشوهر از جلو پا مامان و عزیز بلند شد و اصرار و تعارف برای شام که حتما تشریف بیارین اما به من یک کلمه هم نگفت . فقط جواب خداحافظی داد.

دختردایی و خاله همسری دستم و گرفتن که چرا میری ، پس حتما بیا سالن . منم خدایی قصد نداشتم برم گفتم خاله من اگر بتونم بیام سختمه نمیتونم زیاد بشینم . گفت خدا نکنه خاله مگه پی شده ؟ خندیدم یهو دخترداییش گفت نکنه بارداری؟ دیگه تبریک گفتن و این حرفا . بعدم دخترخاله ها و عروس خاله ها و دخترداییا اومدن دورم که اصلا بهت پیدا نیست اینقدر لاغر شدی که نشون نمیده بارداری. بعد که گفتم هفت ماهمه چشاشون داشت میزد بیرون .

فامیل شوهر من همه دختر دارن . مثلا ی داییاش 2 تا دختر داره و پسر نداره دختراش هم هرکدوم دوتا دختر دارن. اون یکی داییش هم 4تا دختر داره که سه تاشون ازدواج کردن هرکدوم 2 تا دختر دارن . عروس خاله ها همشون دختر دارن و من اولین عروس بودم که پسر دار شدم . همه فامیلشون به همسری میگفتن بابات باید خیلی اینو بخواد که قراره اسمشو نگه داره (چه خوش خیالن) چون جاری هم ی دختر داره.... حالا فکر کن تو این فامیل من دوتا پسر پشت سر هم...

ذیگه اصرار رو اصرار که باید بیای . بعد ی دخترداییاش گفت این خانم کلاسش بالاس به ما نمیخوره مارو آدم حساب نمیکنه بیاد پیشمون.

وقتی اومدیم خونه مامان گفتم شب میرم سالن . لزومی نداره نرم من که کاری نکردم که بخوام از کسی فرار کنم یا ترس روبرو شدن با کسی و داشته باشم . دیگه اینقدر هم داییش و خود همسری و برادرشوهرا زنگ زدن و اصرار به بابا اینا که حتما باید بیاین ، با مامان بابا رفتیم .

وارد تالار که شدیم با 2 تا میز فاصله از خواهرشوهرا نشستم . عروس خالش گفت میخوای بیا سر میز ما بشین گفتم نه راحت باشین ما میشینیم همینجا. نخواستم بگن محل ندادیم رفته پیش بچه های خاله. تا خواهرشوهر کوچیکه مارو دید سریع بلندشون کرد رفتن ته سالن که دیگه به چشم نمیومدن . جاری بزرگه هم پیششون نرفته بود بشینه و جدا نشسته بود . تو این فامیل فقط خانواده مادرشوهر من بودن که همه تک تک نشسته بودن .

خلاصه تا اخرش هم ما مادرشوهر و ندیدیم . حتی یکی از دوستاش اومد سر میز ما نشست بازم نیومد حتی با دوستش سلام و احوالپرسی کنه.

آخرشم همه کلی تشکر از مامانم کردن که اومده و خداحافظی کردیم اومدیم .

بچه ها تو این شبا اگر یادتون بود براشون دعا کنین . مریضی فقط کمر درد و فلج بودن و سرطان و... نیست . اینا بیشتر از هر کسی نیازمند دعا هستن . من خودم همیشسه سرنمازام براشون دعا میکنم چون همه چیز دارن بجز آرامش و خودشون این آرامش و از بین میبرن .

التماس دعا از همه

جامانده از پست قبل

تو پست قبل اینهمه حرف زدم مطلب اصلی و نگفتم . یکیش و البته گفتم همون که گفت یکی بدیم یکی بگیریم . اما موضوع دوم این بود که میگفت خلوتتونو برایمن تعریف کن . یعنی شب که پیش هم بودیم میگفت بگو چیکار کردین. البته هیچوقت به خانوادش نگفتم بابا جان این دردش اینه . ی بار خیلی جدی جلسه گذاشتن که مشکل چیه شما که اینقدر باهم خوب بودین . هرچی گفتن من حرفی نزدم گفتم از خودش بپرسین . سرشو پایین انداخت . راستش باخودم گفتم من هفته ای یکبار ماهی یکبار بیام اینجا اما اون هرروز چشمش تو چشم خانوادشه و اگر بفهمن دیگه زندگی براش جهنم میشه . دیگه روش نمیشه اونجا بمونه . چیزی نگتم هیچوقت نگفتم .

البته بگذریم که بعدا چقدر شاخ شد برام که نمیتونی بگی و این حرفا . بذار اینجور دلشو خوش کنه . خودشم میدونه که بخوام میتونم منتها نمیخوام آبروش بره .

ختم فردا

سلام سلام

دیروز بعدازظهر خاکسپاری بود و من نرفتم . از فامیل همسری کسی خبر نداره من باردارم جز ی زنداییاش که اونم حدس زده منو ندیده . کوتاه هم نمیاد . صبح که داشتن میرفتن غسالخونه به همسری گفته بوده خانمت و نیاری یموقع خوب نیست زن حامله بیاد اینجورجاها.

همسری بدش نمیومد که حداقل شب برای افطار برم .البته حق هم داره چون تو این 12 سال هروقت اینا مناسبتی داشتن حالا چه عزا چه شادی انگار نه انگار کدورتی بوده و من رفتم براشون . رو این حساب همسری فکر میکرد افطار برم اما مستقیم نگفت بیا . حتی درباره ختم هم صحبت کردیم گفت آوا من اگر بدونم برم یجا طرف مقابل با دیدن من ادا از خودش دربیاره یا اخم تو هم کنه اتفاقا میرم . کار خودمو میکنم بذار اون حرص بخوره .ی صندلی بذار دم در بشین خوش آمد بگو ( نیست من الان فامیل درجه یک حساب میشم بایدم برم دم در بشینم) گفتم حرفت تا حدودی درست اما من دیگه خسته تر از اونم بخوام با اینا دربیفتم ترجیح میدمدوری کنم تا ارامش داشسته باشم . بعدم تو نمیتونی بفهمی چون نهایت احترام و تو فامیل خانمت داری . ی لحظه تصور کن بیای تو مراسمای ما و بابای من روش و ازت برگردونه . گفت یعنی الان بری با مامانم سلام و احوالپرسی کنی روش و برمیگردونه؟؟!!!! گفتم یجوری حرف میزنی انگار ندیدی انگار نمیشناسیشون . مکه داییت مگه اینطور نشد و ....ودیگه ادامه ندادم .

خودش رفت افطاری بعدم ختم .

3 سال پیش که برادرشوهرم فوت کرد من چشمامو رو گذشته بستم و به همسری هم گفتم امروز روز سخته ایناس ، ادم نباید اینجور وقتا تلافی کنه و رفتم . نه تنها رفتم بلکه همه کاراشونم دست گرفتم . طوری که ی روز رفته بودم دانشگاه یکی از استادادرو ببینم همسری تنهایی رفته بود خونشون . مادرشوهر مغرور من میاد جلو میگه خانمت کو ؟ حالا چیکار کنیم ما؟

ولی بعدش چی شد؟ هیچی دوباره همون آش و همون کاسه . دوباره همون رفتارها . چندماه نشد عید اومدن خونمون و اون شرو به پا کردن .

یادمه به همین مادربزرگش فوت برادرشوهرو نگفتن . ی روز مادرشوهرم نشست گفت بذار بفهمه فوقش میفته میمیره خب بمیره دیگه چقدر میخواد عمر کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فکر کن برای مادر خودش اینجوری گفت اونوقت دلش با منه عروس باشه.....

راستش اولش میخواستم نرم . اما الان میبینم برام فرقی نداره . اصلا برام مهم نیست چه رفتاری میکنن . استرس رویارویی باهاشونو ندارم . حتی در خودم میبینم که بهشون تسلیت هم بگم بدون اینکه برام مهم باشه چه عکس العملی نشون میدن. آرومم و خوشحالم از این آرامش

ی جریانی و برای بابام تعریف کردم . بابام گفت تو اگر ی سرسوزن از اینا دلخور باشی یا کینه به دل بگیری اشتباه از توئه . تو باید براشون دعا کنی برای ذهن بیمارشون.

ماجرا این بود که همین برادرشوهر خدابیامرز من وقتی ازدواج میکنه(با نوه عمش) پدرشوهر ی خونه داد بهش که بشینن. چندسال گذشت و بالاخره بچه دار میشن و بچش کوچیک بوده که غر غرا شروع میشه که چی؟ این مفت نشسته تو خونه پول قبضاشم نمیده ....جاری میگفت من یادم نمیره زندایی(مادرشوهرم)  رو پله ایستاد دست زد به کمرش گفت بره خونه باباش . و اثاث و میریزن تو کوچه ....قابل باوره؟؟؟ جاری میره تهران خونه باباش ، برادرشوهر هم شبا میرفته تو مغازه میخوابیده چون مامانش راه نمیداده تو خونه. ی زمین خالی رفیقش داشته که چهاردیواری بوده اثاثاشو میذاره اونجا . تا 4 ماه اینا همینطور میگذرونن تا بالاخره ی جارو اجاره میکنه و میره خانمش و میاره و میرن اثاث بیارن میبینن دزد همه رو برده .

مادرشوهرم همیشه میگفت همه اثاثشو دزد برد اما هیچوقت نمیگفت چطوری.