و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

هفته ای که گذشت

سلام

میخواستم این پست با عکس باشه که نشد . عکسا تو تبلت بود با اونم نشد آپلود کنم .

از بعد از مهمونی دیگه ننوشتم . خب شنبه از جزء خوانی که اومدم دیدم همسری خونس و بقیه ظرفارو شسته و داره خشک میکنه .

یکشنبه هم افطاری خونه داییم دعوت بودیم. ماه رمضونا ما تو فامیل برای افطار دوره داریم . البته جمعیت هم زیاده 60 نفریم .

دوشنبه و سه شنبه هم خیلی عادی گذشت چهارشنبه خونه مامان بودیم و همسری براش گوشت گرفته بودیم و مشغول درست کردن گوشتا بودیم .شب هم همسری با محمد دعواش شد.

پنجشنبه و جمعه هم خونه خاله هام افطار بودیم.

یموقع ها میخوام از ی چیزایی بنویسم اما نگران قضاوت ها هستم و منصرف میشم . آخه آدم وقتی از کسی یا پیزی ناراحته فقط بدیها و نقظه ضعف ها رو مینویسه و ممکنه اونایی که میخونن قضاوت نادرست بکنن اونوقت کی مسئوله؟ نویسنده.

ولی خب مسلما هیچپکس نه خوب مطلقه نه بد مطلقه ...بقول معروف همه ی جورایی خاکستری هستند.

مامان من خیلی سنش بالا نیست .متولد 42 ، ولی ....

خدانکنه ی سرماخوردگی بگیره ....اوووووه سرماخوردگی که خیلیه ، فکر کن درجریان کارای خونه ی خراش به دیستش بیفته این دیگه میشه زخم شمشیر . عالم و آدم باید بفهمن . یعنی بهش میرسی میگی سلام ، جواب سلام که بده پشت سرش شروع میکنه از درداش میگه ...وقتی خونشونم حس دکتر بودن بهم دست میده .

دیروز تا 2 بعدازظهر خوابیده بودم . گفتم حالا که اینهمه خوابیدم بعدازظهر برم بیرون یکم قدم بزنم . بامحمد رفتیم فروشگاه و یکم خرید کردیم و خریدای مامان و هم انجام دادیم و سوار ماشین شدیم رفتیم خونه مامان که کاش نرفته بودم . خریدارو که گذاشتم زمین هنوز لباسام تنم بود تازه میخواستم بشینم که شروع کرد:

مردم از دیشب تا حالا ....دیگه ذله شدم ...اینقدر میلرزیدم که نگو....وای وای که چی به سر من اومده و.....و ی عالمه حرف دیگه .

خب عزیز من ی سرماخوردگیه درد بی درمون که نیست خب یا صبر کن دورشو بگذرونه یا برو دکتر با اینهمه ناله کردن که خوب نمیشی. ناله هاشم طوری نیست اینکه اینقدر بزرگ میکنه مسئله رو که انگار چه فاجعه ای رخ داده .اعصابم و بهم ریخت با خودم گفتم چه غلطی کردم اومدم اینجا .

شب هم رفت خوابید و من غذا کشیدم هرچی گفتم بیا بخور نیومد . با بابا تو آشپزخونه بودم گفتم خب نیم ساعت دیگه بلند میشه میگه من بمیرم هم کسی به دادم نمیرسه خب بیا بخور الان . بابا هم گفت همینم هست.

آخه تقریبا یکماه پیش هم همین روال و گذروند . من شب رفتم اونجا دیدم میگه سرماخوردم رفتم سوپ براش گذاشتم شام هم پختم . ی قرص هم دادم خورد . شب که سفره رو انداختیم هرچی صداش زدم نیومد گفت سردمه میخوام بخوابم ما خوردیم تموم شد اومد . دوتا بشقاب سوپ کشیدم خورد و دوباره رفت تو اتاق. بعدم ی لیوان چایی براش بردم که گرم بشه .

اونش شب بابا خیلی اصرار کرد که بخوابیم . دیگه علیرغم میلم موندیم .اون شب همسری هم بدجور کمر درد داشت و اصلا صاف نمیشد. محمد که خوابید با همسری بلند شدیم رفتیم از فریزر کله پاچه برداشتیم گذاشتیم بپزه برای صبح . به همسری گفتم اینقدر دلم کباب برگ میخواد که نگو. دیگه دیروقت هم بود جایی باز نبود برام بخره . بابا گفت چی چی میخورید ؟و اومد تو آشپزخونه پیشمون . گفتم هوس کباب برگ کردم . گفت خب درست کن گفتم گوشت کبابی ندارین . خلاصه اینقدر پیگیر شد بابا تا ی بسته گوشت از فریزر پیدا کرد گذاشتیم یخش باز شه که مامان خانم بیدار شدن و اومدن تو آشپزخونه و شروع کرد : آدم بمیره هم کسی نیست به دادش برسه . دیگه رو به بابا کرد و گفت من اینجوری از تو پرستاری کردم نباید ی سیب پوست بگیری بیاری من بخورم اینقدر گلوم میسوزه(حالا جالبیش اینه که مامان من بخاطر مشکل یبوست اصلا سیب نمیخوره ) دیگه هی گفت هی گفت هی گریه کرد . گفتم مادر من تو کی سیب خوردی که اینبار بار دومت باشه ؟ خب دیگه چیکار کنیم قرص بهت دادم سوپ دادم چایی دادم دکتر هم که رفتی خب دیگه چیکار کنیم ما خودمون هممون پرستار لازمیم . دیگه برا ی سرماخوردگی که آدم این بساط و به پا نمیکنه ...خلاصه کباب برگ و پختیم ودادیم خودش خورد و اون شب و کوفت هممون کرد .

کلا همش خوشش میاد بگه من مریضم . کوچکترین کسالت و چنان بزرگ میکنه بیاو ببین . خستم کرده اینقدر تا بهش میرسی فقط از درداش میگه . میگم کمتر برم باز میگم آخه بچز من کس دیگه ای ندارن از طرفی اونجا نرم کجا برم ؟

از الان عزا گرفتم زایمانم چیکارش کنم ...هرروز میخواد بیاد جلو من بگه پام درد میکنه کمرم دردم میکنه ...حالا کاش با روی باز بگه چنان قیافه ای به خودش میگیره که روانی میشی

جلو جلو هم گفته تختت و بیار تو پذیرایی . میگم مگه میشه ؟ خب یکی بیاد و بره من چطوری بخوابم حالا مگه پذیرایی من چقدر جا داره که تخت هم بیاد اونجا . میگه من که نمیتونم از این پله ها برم بالا پایین . تو اتاقتون هم دلم میگیره بخدا من راضی نیستم بیاد بمونه . ترجیح میدم خودم کارامو بکنم ولی با اعصاب راحت . اینطوری همش باید استرس داشته باشم که آخ الان کمرش درد میگیره آخ الان اعصابش بهم میریزه آخ عادت به خونه موندن نداره و هزاران هزار استرس دیگه .

بجای اینکه هوای منو داشته باشه منم که زیر پروبالش و دارم . از هرجا هم که ناراحتی و جوش و غصه داشته باشه سریع زنگ میزنه خون به دلم میکنه و خداحافظ. اصلا انگار یذره فکر نمیکنه بگه این بارداره غصه نخوره ناراحتی نداشته باشه . خودش هم میدونه چقدر الان مشکلات مالی داره برامون پیش میاد میدونه از اون برج چقدر فشار مالی رومون هست وگرنه مغز خر نخورده بودم که بخوام برم خونه مادرشوهر. فقط میگه برو حوصله ئاری فکرش و نکن جوش نکن خدا درست میکنه .

خودش کمپوت جوش برا من .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.