و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

دلگیرم

تو این ۲۵ روز خیلی سعی کردم به خودم روحیه بدم که افسردگی بعد از زایمان سراغم نیاد....اما دیگه کم آوردم غمگین شدم، ساکت شدم، دوس ندارم حرف بزنم ، فقط با چشمای پرغم اطراف و نگاه میکنم ....شاید تو خونه موندن، شاید ارتباط با دیگران نداشتن، شاسد گریه های جوجه که کلی انرژی ازم میگیره، شاید هماهنگ نبودن درآمد با قسطا، شاید همه اینها و شاید هیچکدوم...اما هرچی که هست منو داره به سمت غم میکشونه.

امروز میخواستم جوجه رو ببرم دکتر . از دیشب کلی خوشحال بودم ...خنده داره نه؟ برا دکتر رفتن شلد نبودم برا اینکه این دکتر رفتن بهانه میشه که برم بیرون، مخصوصا که همسری هم باهام بود....صبح که همسری گفت نمیخواد بریم بچه چیزیش نیست غم عالم ریخت تودلم، 

دلم گرفته، دلم عجیب گرفته...نه ، عجیب نه....دلم شدید گرفته....بغض تو گلومه

خدایا شکر

من و نی نی

با تبلت دارم مینویسم و چقدر هم سخته

راستی سلام

از همتون ممنون هم بخاطر دعاهاتون هم پیامها که اطمینان دارم لطف خدا همراه دعاهای شما دوستان  بدرقه راهم بود که اینقدر همه چیز بخوبی گذشت.

شنبه که آژانس گرفتم رفتم یادتونه؟ رفتم دنبال مامان و رفتیم بیمارستان. خب هیچ تجربه ای نداشتم که باید چیکار کنم یا چی میشه....چون دفعه قبل بیمارستان خصوصی و ماماهمراه و این حرفا ..من هیچ کاری نکردم فقط. سر تاریخ رفتم بیمارستان خودش همه کارهارو کرده بود.

خلاصه با کلی استرس رفتم. اونجا معاینه شدم و گفت وضعیتت خوبه منتها سر بچه خیلی رو به بالاس و هنوز هم سه روز وقت دلری این سه روز پ ۳-۴ ساعت پیاده روی کن . نوار قلب گرفتند و اول که کلا ناون بود مجدد تکرار کردن و یکم بهتر شد منتها قابل قبول نبود، گفت اورژانسی  برو سونو...سونو هم گفت برو ناهار بخور و کمپوت با دوسه تا بستنی ساعت ۲ بیا. رفتم خونه مامانم اما دردام شروع شده بود همسری هم اومد و بعد رفت ناهار گرفت خوردم و رفتم سونو، گفت حرکاتش خوب نیست، دکترم هم دید و گفت فردا تکرار بشه سونو . بعد که گفتم دردام تشدید شده معاینه کرد و گفت برو بستری شو.

خداروشکر به نسبت محمد زایمان راحتتری بود ، منتها وقتی بدنیا اومد بندناف دور گردنش پیچیده بود و کمی کبود شده بود و تا صداش دربیاد تو همون چندثانیه من مردم و زنده شدم.

زردی هم نداره خداروشکر .

تو تموم لحظه ها چقدر خدا حضورش و بهم نشون داد ...همه جا و تو تک تک لحظات لطفش به وضوح برام مشهود بود.

بچه ها هرچی میخواین از ته دل از خودش بخواین. نه سرسری ی چی بگین با همه وجود ازش بخواین شک نکنین به بهترین شکل ممکن بهتون میده.

یادتون بودم تو همون لحظات زایمان یاد بچه های وبلاگ بودم ، امیدوارم خواسته هاتون صلاح باشه و زود بهش برسین.

نی نی

سلام سلام

اول ممنون بابت محبتتاتون

امروز مامانم رفت خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم (دختر هم اینقدر لوس...ایشششششش) اگر بخوام همه چیز این روزهارو بگم بهم میگین غرغرو ....پس بیشتر خوشی هارو بنویسم.

اینکه خواهرم کلی هوامو داشت و اصلا باور نمیکردم اینقدر مراقبم باشه.

اینکه مادرشوهرم اینا نیومدن اصلا و من چقدر از این بابت خوشحالم .

اینکه پسرم زردی نداشت و چقدر خدارو شکر کردم از این بابت.

اینکه چقدر در طول زایمان تو تک تک لحظات خدارو در کنارم احساس کردم

اینکه فهمیدم سوره انشقاق چقدر در راحتی زایمان موثره

به نظرتون بی مزه نیست این پست؟ آخه خاطره نویسی که غیبت توش نباشه که اصلا بدرد نمیخوره

پدرشوهر ی پاکت میده به همسری که اینم کادو پسرت و البته همسری قبول نمیکنه و میگه من پول ازشما نخواستم . شما الان باید دلت برا نوت پر بکشه بعد پاکت میاری میدی دست من . بچه رو ندیده کادو میدی . دستت درد نکنه مال خودتون و نمیگیره ازش. من بهش گفتم نذار ی کدورت چدید پیش بیاد بازم خودت میدونی ولی به بابات بگو بیا بریم تا ی جا و بیایم . بیارش خونه بگو میخوام اذان اقامه تو گوش بچم بگی...گفت آوا اینا آدم این کارا نیستن . گفتم خودت میدونی من فقط ی پیشنهاد دادم.

خلاصه به بابش میگه و اونم نمیاد و اصلا جبهه میگیره خراباتی. همسری هنم میگه من فقط میخوام ازم راضی باشی ی وقت خدانکرده ناراضی نباشی از من . میگه من ازت راضیم همیشه هم بودم . همسری هم میگه همین مارابس خداحافظ

اما مامانش ..میگفت یک کلمه هم حال بچمو نپرسیده . ی بار ازم دربارش پیزی نپرسید . خیلی ازش دلگیره . میگفت گوشه بچمو نشونش نمیدم . حالا که اینقدر دلش سنگه .

سرماخوردگی

سلام سلام

چهارشنبه همسری ظهر رفت خونه مامانم منم آژانس گرفتم رفتم ، شب اونجا خوابیدیم چون نه همسری روز خوابیده بود نه من، نمیتونستیم شب بیدار بمونیم همونجا موندیم که مامان کمکم کنه...انشاالله هر کی پدرومادر داره خدا حفظشون کنه ....اون شب نینی خیلی کمتر گریه کرد . پنجشنبه هم اونجا بودیم و شب اصلا گریه نکرد. جمعه بعدازظهر اومدیم  خونه و شب راحت خوابید . این دو سه روز که اونجا بودم دیگه مرتب گرمش میکردیم و قطره بینی براش میریختم (دکتر قطره رو داده بود)

خداروشکر الان خوب شده اما دیشب تا اذان صبح گریه کرد، بیچاره همسر صبح ساعت ۵میخواست بره تا ساعت ۴ نی نی و تو خونه راه میبرد. خودمم دیروز سرماخوردم....حالا جریان شرماخوردن من چیه؟ میگم براتون

دیروز صبح داشتم جوجه رو عوض میکردم . پوشک و که باز کنم ی سری باید کارخرابی کنه صبر کردم کارشو کرد و پاهاش و دادم بالاکه پوشک جدید و بذارم یدفعه جیش کرد پاهاش هم رو به بالا بود و جیشش ریخت تو سرو صورتش

مجبور شدم ببرمش حمام....حالا ساعت چنده؟ ۶:۳۰ صبح محمد هم میخواد بره مدرسه ...نون هم نداریم همسری میخواست بره نون بخره که محمد صبحانه بخوره....دیگه عجله ای شستمش و البته با ترس همسر هم تو لباس پوشیدنش کمکم کرد و رفت نون بخره منم سریع ی دوش گرفتم اومدم بیرون با همون حوله محمد و راهی کردم  رفت و نینی هم گریه میکرد و نشستم بهش شیر دادم بعد رفتم لباس پوشیدم....چشمتون روز بد نبینه از بعدازظهر چنان بدن دردی کردم که نگو....و همچنان ادامه داره....صبح که همسری داشت میرفت گفتم ی زنگ بزن مامانم بیاد گفت میترسه الان زنگ بزنم بذار ساعت ۹ بهش میگم بیاد ....الانم مامانم اینجاس و کمی بهترم اما داغونم داغون ...انگار کامیون ازروم رد شده

تغییر

امروز تا ظهر تو رختخواب بودم و همچنان دلگیر و غمگین ....بعد به خودم گفتم آوا تا کی؟ تا کی میخوای ی گوشه بیفتی ؟ درسته زایمان کردی خب دلیل نمیشه اینقدر منفعل باشی؟ گفتم واقعا از هدیه نخریدنش اینقدر ناراحتی؟ فقط صادقانه و منصفانه جواب بده...خب واقعیتش اینه که جوابم به خودم منفی بود ...اما دلم میخواست ناراحت باشم ،بهونه بگیرم، کشش بدم.....خلاصه ساعت ۱۲ بود که به خودم گفتم آوا پاشو دیگه بسه ....بلند شدم و اول پرده هارو کنار زدم و نور وارد خونه شد بعد یکم پنجره رو باز کردم و هوای تازه به خونمون راه پیدا کرد . رفتم طی و برداشتم و سرامیکارو طی کشیدم، دستمال کشی کردم، آشپزخونه رو مرتب کردم، جاروبرقی کشیدم ، رختخوابمو جمع کردم (آخه تو پذیرایی میخوابیدیم) تخت نی نی و آماده کردم و گذلشتمش اونجا، اتاق خواب و مرتب کردم ، تخت و چیدم، لباسارو تو کمد و کشوها گذاشتم....خلاصه خونه رو کردم دسته گل

میدونین امروز نی نی یکماهه شد ، گفتم تا اومدن محمد کارارو تموم میکنم و بعد با هم میریم قنادی نزدیک خونه هم ی هوایی میخوریم هم ی کیک میگیریم میایم که تموم نشد و نتونستیم بریم.

همسری که اومد شوک شد از دیدن خونه ...گفت وای آوا چیکار کردی ...واقعا زن نعمته.

بعد از ناهار تمام این مکالمه ای که باخودم داشتم و براش گفتم. تموم مدتی که حرف میزدم با لبخند و شوق نگام میکرد و آخرش گفت خیلی خواستنی هستی دوست داشتنیه من....خیلی میخوامت.

میدونین قصد دلشتم همچنان بهش محل نذارم و چه بسابدتر هم بکنم چون ناراحتیمو به زبون آورده بودم دیگه میدونست ناراحتم ....اما در راستای اون تغییر ناگهانی وقتی اومد خوب برخورد کردم.

آخه دیشب باهاش صحبت کردم و بهش از ناراحتیم گفتم ، خب همونطور که خودم هم میدونستم اون هیچوقت قصد ناراحت کردنم و نداره و اصلا فکر نکرده من ناراحت باشم ، مدام عذرخواهی کرد و توجیه ....ولی فرقی به حالم نمیکرد عذرخواهیش چون میخواستم تو همون حال بمونم.


بعدازظهر مامانم اومد نی نی وحمام کرد، دو دست لباس هم براش خریده بود و تو اولین ماه تولدش هم تمیز شد و هم لباس نو پوشید

ممنون از همتون بابت دلگرمی ها و محبتتاتون