و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

محمد گفت

به محمد میگم خوشبحالت ی چیزی و تجربه کردی که من نکردم 

میگه چی

میگم برادر بزرگتر بودن....اینکه خواهر و برادر کوچکتر از خودت داشته باشی

میگه اما دلم میخواست ی برادر بزرگتر هم داشته باشم....خوشبحال بابا هم برزرگتر داره هم کوچکتر

همسری میگه نمیشه بخرید از من ....ارزونی شما....به چه درد میخورن

لازمه بگم در ماتحتم چه اتفاقی رخ داد؟؟؟؟؟


میگه من میدونم فرق دخترا با پسرا تو چیه ....دخترا موهاشون بلنده اما پسرا کوتاه ، ی فرق دیگشونم اینه که دخترا خیلی لوس و غرغرو هستن

یعنی ناحیه تناسلی برا این بچه کاملا تعریف نشده س


روزهای گذشته

سلام سلام

میدونم خیلی وقت نبودم حالا میگم چی شد

هفته قبل بنده دوباره فاز غمباد گرفتن برداشته بودم وی شب با دیر اومدن همسری که رفته بود عزاداری این انبار باروت منفجر شد و بهش گفتم دوزار هم نمی ارزه این عزاداری رفتنت ، من که راضی نیستم حالا هی برو تو سرو سینت بزن . امام حسین عزادار زیاد داره اما این خونه فقط ی مرد داره ....شاید کمکم بودی ، شاید زود اومدنت باعث بشه دلم نگیره و.....البته کلی عذرخواهی کرد که آره حق با توئه باید میومدم اما فکر نمیکردم اینقدر بهم احتیاج داشتی گفتم یک ساعت میرم و میام خونه ....اما دیگه فایده نداشت . دیدین ی موقع ها با اینکه آدم قهر میکنه اما همش منتظره شوهره بیاد سراغش نازش و بکشه؟؟اما اونطوری نبودم ، اصلا نه عذرخواهیش برام مهم بود دیگه نه محبتاش . خلاصه ی دوسه روزی به همین منوال گذشت . وقتی هم ی چیزی پیش میاد سریع نبش قبر خاطرات شر وع میشه و تلخی های صدسال پیش میاد جلو چشم آدم . با اینکه همیشه با خودم سعی میکنم مشکل امروز و با گذشته ها پیوند ندم اما اینبار اصلا موفق نبودم . بعد از دو سه شب، ی شب نشستیم صحبت کردیم ....آخه چه فایده هی بره و بیاد قربون صدقه من بره ...این پاک کردن صورت مسئله س ....خلاصه اینبار حرف زدیم . ی چیزایی اون گفت حتی درباره اون شب که رفته بود عزاداری گفت رفتم خونه بابام اینطوری کردن ناراحت شدم نخواستم با اون حال بیام پیشت رفتم مسجد ی ساعتی بودم که بهتر بشم بیام .

بعد از صحبتا حالم خوب شد خیییییلی خوب.

همسری کدوحلوایی گرفته یود . ما بهش میگیم کدو قلقله زن(داستانش و که یادتونه؟) نه من دوست دارم نه محمد . چندرو.ز بود همینطور گوشه آشپزخونه بود دیدم تنها راهش اینه که کیکش کنم . رفتم پوست بگیرم دیدم واااای چقدر سخته . کفرم دراومد از دستش گفتم حالا واجب بود ؟ نیست خیلی وقتم آزاده میره برام کار زیاد میکنه ....همون موقع به خودم گفتم آوا غر زدن ممنوع . چه فایده بشینی درست کنی بعد بیاد بهش غر بزنی هم خودتو خسته کردی هم کارتو بی ارزش ....

دیگه دست نزدم به کدو...همسری که اومد گفتم عزیزم این کدو رو پوست بگیر پوره کنم . اونم خوشحال از اینکه مفید واقع شده و الان ابرقهرمان زندگیشه ، نشست پوست گرفت . منم بخارپز کردم و بعد هم پوره کردم و ی کیک خوشمزه باهاش درست کردم.

دروغ چرا خودم نمیتونستم بخورم چون توش کدو بود ...بطرز چندش آوری ی تیکه خوردم دیدم واااااای عالیه تا فردا شبش 3 تا دیگه پختم . تو چشم بهم زدنی کیکا تموم میشد . محمد که اینقدر ادا داره تو خوردن خوشش اومده بود . بهتون توصیه میکنم حتما درست کنین و تو این فصل از خوردن این خوراکیه پرخاصیت غافل نشین .

شنبه جوجه نوبت داشت برای ختنه ...همه گفتن بذار پاش خوب بشه بعد ببرش ولی گفتم نه بذار هردو با هم خوب بشه و راحت بشم .

شنبه رفتیم و اینقدر گریه کرد که نگو...محمد کلا برای ختنه شدن ی جیغ کشید ...نه گریه نه بیقراری اما این جوجه کشت مارو ...

همسری گفت بریم خونه...گفتم نخیر میریم خونه بابام ...شما که نیستی سرکاری من چیکار کنم دست تنها ...حداقل اونجا مامان کمکمه...والا نفسش از جای گرم درمیاد ....تو شیکمش بخاری گذاشته ...

رفتیم خونه بابام و دوشنبه شب اومدیم خونمون.


اعتراف

هیچوقت از دختر بودن خودم راضی نبودم، همیشه دلم میخواست پسر بودم و همیشه از خدا شاکی بودم که چرامنو پسرنیافرید. حتی تو سن نوجونی آرزوم بود بتونم تغییر جنسیت بدم و خیلی جدی به این موضوع فکر میکردم.

تا قبل از مدرسه همیشه تیپ پسرونه داشتم و موهای کوتاه ، هرکسی هم که میپرسید اسمت چیه میگفتم مسعود.

یادمه یبار وقتی پنج سالم بود ، داداشم موهلش و ماشین کرد ، منم پامو تو ی کفش کردم که منم میخوام کچل بشم، و کچل کردم . 

هیچوقت از دامن خوشم نیومد و نمیپوشبدم، وقتی همه دخترا دنبال خاله بازی و عروسک بازی بودن من با پسرا فوتبال بازی میکردم یا هفت سنگ . خلاصه پسری بودم برا خودم

اما الان ، تو سن ۳۱ سالگی اعتراف میکنم که چقدر از مونث بودنم خوشحالم، که چقدر لذتبخشه زن بودن، مادر شدن ، همسر بودن.

بسیار بسیار خوشحالم از اینکه زن آفریده شدم تابتونم طعم شیرین اینهمه لذت و بچشم که هیچ مردی قادر به درک و چشیدنش نیست.

چقدر خوشحالم از زن بودن خودم و اینهمه توانایی. در عین حال که یک نفرم اما همزمان کار چندنفرو انجام میدم و میشم سرشار از انرژی. 

چقدر لذتبخشه که صبح بیدار بشی خونه رو مرتب کنی با بچه بازی کنی و لبخند رو لبش بیاری و خودت سرشار از شادی بشی از خنده های بیصداش، بعد خونه رو با عطر غذات پرکنی ، منتظر اومدن عزیزات بشی، هربار نگاه به ساعت کنی و با خودت بگی نیم ساعت دیگه میان، دروبراشون باز کنی ، میزو بچینی و بشنوی که میگه محمد ببینیم مامان امروز چه کرده، محمد بیاد آشپزخونه و بگه آخجون بابا اینجارو ببین، دوباره آشپزخونه پرازکار بشه و تو تو کمترین زملن ممکن دوباره مثل دسته گل کنی و با ی سینی چای بیای پیششون، و از هر کدوم از اینا در عین خستگی کلی انرژی بگیری ....آخ که چقدر توانایی تو وجود یک زن هست و من از زن بودنم بسیار خرسندم .

خدایا هزاران هزاربار شکر که مرا اینگونه آفریدی

جمله ی جالب

پیرو گریه های شدید و جیغ های بنفش جوجه....دیشب به همسری گفتم بازم بچه دلت میخواد ؟ گفت آوا من غصه خودشو میخورم وگرنه خودم خسته نیستم .....چشام داشت میزد بیرون...اون آیکون چشم قلمبه هست تو واتس آپ ، همون شکلی شدم.

گفتم ببخشید از چی قراره خسته بشی که نشدی....۹ماه حاملگی داشتی؟ زایمان کردی؟ شیر میدی؟ چیکار میکنی ک الان اینقدرم خوشحالی که خسته هم نشدی 

خودش خندش گرفت.

من تا همین پارسال از این آدما بودم که میگفتم مردا هم همپای خانما زجر میکشن ...همین استرس براشون کافیه...اصلا از این زنا نبودم که بگم همه سختیا مال زنه....البته الانم این اعتقادم نیست که مردا هیچ سختی تو بچه دار شدن ندارن ....اما این دیگه خیلی جالب بود که با چه اعتماد به نفسی دم از صبوری خودش میزد.

آپ نیمه شبی

اینقدر گریه میکنه که میخوام سرمو بکوبم تو دیوار

تا الان به من میگفتن مثل بچه هایی چقدر کم حوصله و کم طاقتی ....حالا امشب خودشون اینجان دارن میبینن

خستم....بیشتر از هرچیزی از حرفای اطرافیان خستم 

خواهشا اگر یکی براتون حرف زد بجای هر چیزی باهاش همدردی کنین ....راهکار بهش ندین ، از غمهاتون متقابلا نگین ، نخواهین بهش بقبولونین که شما بدبخت ترین....میشه فقط گفت الهی ....همین ، بسه