و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

آوا و خماری

خب جونم براتون بگه جمعه صبح ساعت ۷ پدر و پسر از خواب بیدار شده بودن و تو بوق و کرنا کردن که ای اهالی پاشید صبح شده(خدانکنه اینا ی روز زودتر بلند بشن) دیدم نون سنگک به دست دارن میان تو که پاشو نون کنجدی خریدیم. منم از اون جهت که شب تا صبح درحال دوشیده شدن هستم، خوشحال و خندون و صدالبته گرسنه بلند شدم صورتمو شستم  اومدم سر میز ......گفتم پس کو؟ محمد هم نیشش تا بناگوشش باز که ایناهاش، ببین پسرت چه نونی خریده.....گفتم خب حلیم کو؟ اونا هم مثل منگا به هم نیگا کردن گفتن حلیم نداریم، پنیر خریدیم

(روز قبلش خواهرم اینا خونمون بودن دیگه غروب شد و گرسنه شدن رفتم پنیر خیار گوجه  سبزی کره عسل مربا خرما آوردم عصرونه بخوریم....اونا هم ماشالا خیلی پراشتهان، بنده خدا شوهرخواهر میگه من به خرید خونه نمیرسم، ازاین طرف میخرم فردا میگن تموم شد، واقعا بخور هستن) خلاصه ی بسته پنیر و عصرونه خوردیم.

صبح دیده بوده نه پنیر داریم نه کره خربده بود....

خشکم زد سرمیز، گفتم صبح جمعه ساعت ۷منو بیدار کردی که پنیر بخورم؟؟؟ گفت بخور خداروشکر کن....اما خودش هم ی لحظه جاخورد که چرا به عقلش نرسیده بره حلیم بخره....

نشستم ی چایی خوردم گفت خب بخور گفتم نمیخوام،اینقدر دیشب پنیر خوردم . هبچی دیگه مدیونین اگر فکر کنین گفت ی دقیقه صبر کن الان میرم بگیرم.

شنبه صبخ که محمد رفت ، حوجه رو بغل کرده بود گفتم مامانی بیا بابا میخواد بره....دیدم نه اصلا انگار نه انگار ....یاد ویژگیهای شخصیتی مردان که باربارا گفته بود افتادم و خیلی روشن و بدون ابهام گفتم بیا مامانی بغل من بابا میخواد بره حلیم بخره....آقا همین ی جمله کافی بود که آقا چشماش سنگین بشه و بگه آوا به جون خودم میخواستم برم اما اینقدر هوابم میاد که نگو، پنج دقیقه بخوابم برم....پنح دقیقه شد ساعت ۹:۳۰

یکشنبه هم که نبود . امروز دوباره محمد که رفت گفتم الان لباس میپوشه میره، میگه بهو دلش بخواد بچه شیر میده....اما زهی خیال باطل هنوز ی وجب مونده بود سرش برسه به بالشت، صدا خروپفش خونه رو پر کرد

من حلیم میخوام......ی عالمه گریه.

تولدم بود

امروز تولدم بود، ۱۲ بهمن

۳۲ سالگی چه مزه ایه؟

دیشب خونه خواهرم بودم ، همسری زنگ زد و گفت آوا شام بریم بیرون؟ من و مون کردم و گفتم بریم، گفت ولنتاینه بریم بیرون....قطع که کردم با خودم گفتم امشب که ولنتاین نیست، اومد دنبالمونو چیزی نگفتم. 

اول رفتیم برا محمد جایزه خرید بخاطر کارنامه بعد هم رفتیم رستوران....اونجا که نشستیم تولدم و تبریک گفت....گفت اینجوری گفتم که ذهنت و منحرف کنم اینجا بهت تبریک بگم....جاتون خالی شام خوردیم و اومدیم خونه.

آهان صدتومن هم کادو داد.

امروز مامان گفت بابا گفته شب کیک بگیریم بریم خونشون گفتم اون خودش اینقدر کیک خوشمزه میپزه که اصلا آدم رغبت نمیکنه کیکا قنادی و بخوره(حس اون سوسکه بهم دست داد که مامانش میگفت قربون دست و پا بلوریت)

خلاصه گفت ما شام میگیریم میایم اونجا. ۵۰ تومن هم کادو دادن....ی شیرینی خوری هم میخوام بخرم مامان گفت بگیر پولشو میدم.

همسری هم اومد با کیک و دسته گل.

پی نوشت. ولش کن ....بذار همینا باشه فقط

سوتی همسری

آقای همسر سوتی داده در حد المپیک .....چند شب  قبل گفت آوا شیرینی کشمشی درست کن گفتم نمیشه .باید از روز قبل کشمش و خیس کنم . مواد کیک شکلاتی و اماده گداشتم و رفتم جوجه رو بخوابونم. جوجه که خوابید اومدم اشپزخونه . همسری خوشحال گفت آوا کشمشی بزن. گفتم نمیشه گلم....گفت کشمشش ردیفه. من اماده کردم.

یهو ی چی اومد تو ذهنم اما ....گفتم چطوری...خوشحال و خندون گفت خب دیگه ما اینیم. انگار که چه کشفی کرده بود نمیخواست لو بده....

ریز نگاش کردم گفتم ریختیشون تو ابجوش؟ !!!!!!نیشش تا بناگوشش باز بود که یعنی بهتر ازاون.....گفت جوشوندمشون......موذیانه نگاش کردم . از نگاهم ی چیزایی دستگیرش شد...گفتم پسرحاجی کشمش بجوشونی چی میشه؟ با شک گفت چی میشه؟ نگاش کردم و خندیدم ....گفتم بچه مومن ....پسر حاجی....باب صف اولنماز جماعت ....کشمش بجوشونی نجس میشه....شراب میشه. تا من بگم خودش دیگه فهمیده بود چه دسته گلی به آب داده ....

ولی مگه دیگه کسی میتونست جلو زبون منو بگیره ....رفت و اومد بهش گفتم از پسر حاجی بعیده ...بابا شما مومنا دیگه چرا 

خانواده شوهر من خیلی ادعا دین و ایمان دارن ...از اونا که فقط اینان که خدارو میشناسن و بقیه کشک....حالا اکر پسر مجردشون ی بیوه زن و هربار میاورد خونه مادربزرگشون لابد از مومنیشونه ....یا دخترشون با لباس مجلسی و غرق ارایش از کوچه رد میشد بره عروسی ، طوری نیست . اما عروسشون با مژه مصنوعی بود ...وای خدا بدور ، باید فرش و آب کشید .....نباید از کنار این آدم رد شد.

خلاصه تیکه بارون شد اون شب.مدیونین اگر فکر کنین به همینجا ختم شد .....خدا نکنه آوا از یکی سوتی بگیره . پام رسید خونه مامانم ......

دری وری از هر دری

سلام به همه

والا نه خونه تکونی میکردم نه مرخصی بودم ، اضافه کاری هم داشتم .....کلا حس نوشتن نبود. 

پریشب همسری شیشه روغن زیتون از دستش افتاد و ریخت رو ی روفرشی . یادتون هست که بنده همین چندوقت پیش دست تنها از خجالت فرش آشپزخونه دراومدم؟ خلاصه که گند زده شد به آشپزخونه ، داشتم آب میخوردم که دیدم دوید دستمال برداشت اما روغن بود فایده نداشت این کارا ، اهمیت ندادم گفتم بیخیال ریخته که ریخته پاشو بیا حالا ی کاریش میکنیم، گفت آوا روغنه ،آب که نیست .....گفتم ارزش اعصاب تو خیلی بیشتره ، بیخود شبت و خراب نکن ...

حالا دوستان بگین من چطوری این لکه ی ۵۰ سانتی و پاک کنم؟ ی همفکری بدین لطفا.


اضافه کاری هم از حیث منزل پدری بود....تو این ۱۲ سال که هممون از اونجا رفتیم هرسال خون تکونی اونجا با من بوده، یعنی مدیونین اگر فکر کنین این خواهر و بردر به روی خودشون میاوردن. حتی امسال عید که من باردار بودم بالا چاهارپایه پرده باز کردم و نصب کردم و شبشه هارو پاک کردم. فقط دروغ چرا، اون سال که محمد بدنیا اومد چون من بچه کوچیک دلشتم و مسلما با اون وضعینی که بعد از زایمان برام بوجود اومد نمیتونستم ،،،،، خواهرجان تماس گرفتند که عزیزم کار هرساله س نمیشه که ی نفر انجام بده هردوتون بیاین بریم خونه تکونی....اون سال سه تایی بودیم . و همون ی سال ...،دیگه مابقی من تنهایی . 

از  تابستون مامانم میخواست فرش بشوره هربار میگفت نمیان برام جمع کنن. بهش گفتم آخرم میمونه تا خودم بیام . البته برادرجان رفتن و جمع کردن فرشارو ، منتها وقتی آوردن من رفتم و فرشارو پهن کردم و خونه رو چیدم آخراشم خواهرم اومد و دوتایی خونه رو کردیم دسته گل، فرداش هم باز داداشم رفته بود پرده هارو نصب کره بود ....حالا آفتاب از کدوم طرف دراومده که داداش ما اینکارارو میکنه ، الله اعلم. البته بنده های خدا هم اعلم، منتها مثلا ماگوشامون درازه.


پریشب پیراشکی گوشت درست کردم به شکل ی ماهی بزرگ . علاوه بر طعم خوبش خیلی قشنگ شده بود، خونه مامان بودیم به همسری گفتم عکسشو نشون مامان بده، به مامان گفت چند میدی نشونت بدم؟ مامان گفت رفته خورده حالا لبرا عکسشم میخواد ی چیزی ازم بگیره. قرار شد ی شب درست کنم ببرم اونجا، منتها چندتا درست کنم که سیر بشن ، مگه بابا من سیر میشه به این چیزا....


دانمارکی درست کردم بردم خونه بابام. بابا گفت اینا اصلا معلوم نمیشه که پخت قنادی نباشه خب عید شیرینی نخرین خودت درست کن. گفتم خب خودم درست میکنم مگه سالهای قبل خریدیم؟ چندسال خودم دارم درست میکنم .

دوباره یکی خورد گفت چقدر هزینه داشت؟ گفتم نمیدونم .گفت ی حساب بکن برا ماهم درست کن، خیلی خوشمزه س. مامان هم جفت پارفت تو حلقش که نخیر ما سوهان میخریم . بابا میگفت دوزار به فکر جیب من نیست که. تو دلم گفتم چقدرم تو خودت به فکر دوزاریهای جیبتی


خیلی دری وری گفتم.


حالا ی فوران حس درونی هم انجام بدم

یعنی روانم به هم میریزه از درس خودندن محمد. حتی وقتی داره درست حسابی میخونه بازم لجم درمیاد.

خیلی راحت طلبه ، باید ی فکر اساسی بکنم، بنظرم تحریم جدی جواب بده البته به شرطی که خودم تا آخرش دووم بیارم و وسطاش دلم براش نسوزه.



دوماهگی، پر

یکشنبه با پنج روز تاخیر واکسن دوماهگی و زدیم و از اونطرف طبق معمول پیش بسوی خونه بابا. سه روز موندیم و بعد اومدیم خونمون.

خیلی خوشمزه شده جوجه

یعنی خدانکنه جلو جلو فکر کنی ...آسمون به زمین میرسه که اونطوری نشه، نمیدونم فقط دنیا مال من اینطوره یا شماهام همینطورین....

پنجشنبه کلی خودم با خودم خوشحال بودم که فردا جمعه س و همسری خونه و خانواده دورهم جمعیم....با خودم گفتم آخجون خونه س و من راحت میخوابم. آخ آخ آخ .....

پنجشنبه تا ساعت ۳بیدار بودم و کتاب میخوندم بعدم که خوابیدم ولی هربار باید بیدار میشدم و شیر میدادم

خلاصه ساعت ۱۲ ظهر بیدار شدم . همسری صبحونه آورد تو رختخواب خوردم ، بعد که بلند شد ظرفارو ببره دیدم بد راه میره...گفتم چی شدی؟ چرا کمردرد؟ گفت نمیدونم ، چیزی نیست شاید زیاد خوابیدم کمرم خشک شده

ولی زهی خیال باطل...چارچنگولی شد. 

دیگه هنوز صبحونه گوشت نشده که بچسبه به تنم پاشدم رفتم آشپزخونه. دیدم ی مقدار ظرفارو شسته که انگار دیگه نتونسته روپا بایسته، ظرفارو شستم، ناهار درست کردم ، هویجارو ریختم تو آب که آبشو بگیرم برا عصرونه ....این وسطا هربار میومدم یا به جوجه شیر میدادم یا بغلش میکردم یا از دست محمد نجاتش میدادم(دوس داره بغلش کنه ، حوصله هم نداره زیاد بغلش کنه. بلندش میکنه دوباره میذاره زمین خب اونم گریه میکنه میخواد بغل بشه، خب بگو بچه مرض داری ساکت و آروم خوابیده بلندش میکنی)

دیگه ساعت ۴ ناهار خوردیم. ژله هم درست کردم که یادم رفت بیارم بخوریم هنوز تو یخچاله. 

یکم میخوام از همسری بنویسم

راستش اخلاقش خیلی خوبه ، یعنی اگر بخوام حرفی دربارش بزنم یا اسمش که میاد یاد چه ویژگیش میفتم :یکی گذشت ، یکی مهربونی

ولی منفعله...زیادی آرومه....ساکته....فعال نیست، جنب و جوش نداره

ی چیزی که خیلی خودشو اذیت میکنه اینه که حس درونیش از خودش راضی نیست. میگه من با اون وضع مالی نباید الان این اوضاعم باشه...عقلم نرسید چیکار کنم، همیشه وضعم توپ بود اونوقت الان که ازدواج کردم اینه اوضام. 

حرف نمیزنه ولی دیگه بعداز ۱۲ سال سکوتش برا گویاس.

دیروز بهش گفتم فدات شم تو لحظه زندگی کن ، الان این لحظه ، امروز چه مشکلی هست؟ هیچی ...،قسط و قرض و کار مال فرداس ، فردا هم غصشو بخور الان شاد باش

بهش گفتم چرا خودتو دست کم میگیری ؟ خداروشکر ازدواج موفق داشتی، دوتا بچه سالم خدا بهت داده ، مهمتر اینکه تونستی تو من حس خوشبختی بیاری..،اینکه بعد از ۱۲ سال هنوز دوستت دارم ، خیلی بیشتر از روز اول...،این خیلی مهمه ، خیلی هنر میخواد که همه کس نداره و تو داشتی . اینکه اگر ب گذشته برگردم بازم تورو انتخاب میکنم

خلاصه اینقدر حرف زدم که دهنم کف کرد ....ولی موثر بود ...،دلش گرم شد ، دیگه یکم با جوجه بازی کرد و خندیدیم از خنده هلی بی صدای بچه .

ولی میدونین تا حدودی بهش حق میدم ، سخته همیشه وضع مالی خوبی دلشته باشی اما ازدواج کنی و مستاجر بشی.،،میگن همیشه اونطور که فکر میکنی نمیشه حکایت همسری منه. گذشته از این مورد سخته تو جوونی حتی نتونی بچتو بغل کنی.

دیروز جوجه گریه میکرد و تا من از آشپزخونه بیام بیرون بلند شده بود بغلش کنه و دیده بود نمیتونه....از اینجا شد که تو هم رفت و غم نشست تو دلش.

همه سعیمو میکنم این ناتوانی و نبینه ، مثلا تا گریه کرد گفتم دارم میام بلندش نکنید ، که نبینه نمیتونه...ولی خب ی موقع ها پیش میاد

مثلا محمد که ۳سالش بود ی سفر خارج از کشور رفتیم. آقا این بچه تا میرفتیم بیرون میخوابید مجبور بودیم بغلش کنیم ، خب همسری که نمیتونست ازطرفی هم دلش طاقت نمیاورد من بغل کنم چون بزرگ بود دیگه محمد، بچه که قابل بغل شدن باشه نبود....تو اون ۶-۷ روز ۸۰درصد من بغلش کردم شایدم بیشتر اما به همون اندازه هم که بغلش کرد همونجا کمرش درد گرفت. منم بغل میکردم خودش با خودش غصه میخورد....بااینکه خودمو راضی نشون میدادم ، هربار میگفت بده من بغل کنم میگفتم راحتم، هنوز خسته نشدم، خسته بشم میگم . 

کلا میدونه بغلشون کنه براش ریسک داره ...و چه لذتی بالاتر از بغل کردن بچه که اونم براش با دلهره همراهه

خب اینا همش غمه.

دلم براش میسوزه .