و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

خوددار بودن خیلی خوبه

اینو دیروز نوشتم

دارم یواش یواش جغد میشم ، شبا تا ساعت سه نمیخوابم بعد روزا حس ندارم بلند شم

دیروز صبح قرار بود جوجه رو ببریم دکتر برا چکاپ. نمیدونم چرا وزن نمیگیره. با اینکه میدونستم صبح باید زود بلند شم اما باز مصرانه تا ساعت ۳ وبگردی کردم . بالاخره با کمی تاخیر رفتیم دکتر دیدش و گفت وزنش خوبه منتها اضافه وزنش از ماه قبل کمه. براش ویتامین نوشت و ی سری توصیه تا ۱۵ روز دیگه بریم ببینیم چه کرده.اضافه میکنه یانه.

صبح میخواستم اول ظرفارو بشورم بعد برم که نشد . آخه روز قبلش دست به سیاه و سفید نزدم. وقتی برگشتیم اینقدر زورم میومد بشورم تازه به محمد هم گفته بودم براش ماکارانی درست میکنم با ته دیگ سیب زمینی قالب زده.

اومدم خونه گفتم کاش به زنداییم زنگ زده بودم این خانمه رو بفرسته خونمون ظرفارو بشوره ناهار هم بذاره....منتها وقتی کار از کار میگذره تازه عقلم کتر میکنه و میگم کاش اینطور کرده بودم. 

به هر جون کندنی بود شستم ظرفارو ناهار هم گذاشتم منتها دیگه سیب زمینی هارو قالب نزدم .

دوباره دیشب تا دیروقت بیدار بودم و امروز تا ۱۲ خوابیدم. هربار که جوجه بیدار میشد شیرش میدادم و میخوابوندمش. دیگه ساعت ۱۲ از رو رفتم بلند شدم دیدم آقا نم داده. تا دست به کار بشم پی پی هم کرد . دیگه به دلم نمیچسبید و گفتم پاشو بریم حمام منتها بچه اینقدری و تنها نمیشه حمام کردباد یکی باشه ازت بگیرش. 

لباسا و حولشو کردم تو قابلمه درشو بستم و باخودم بردم تو حمام ی پتو هم گذاشتم پشت در حمام. شستم لبتساشم تنش کردم گذاشتمش پشت در رو پتو خودمو کشیدم اومدم بیرون . دیگه شارژ شدم و دست بکار. ناهارو آماده کردم یکم هم شله زرد گذاشتم بپزه ، ی دستی هم به سروگوش خونه کشیدم. همسری اومد کف کرده بوداز خونه.

بعدازظهر هم خواهرم اومدن خونمون، زنگ زدم مامانم هم اومد و مامان شام موند. سالاد ماکارانی درست کرده بودم .

بدون غر که نمیشه بذار یکم هم غرغر کنم.....آقا این خواهر ما و بچه هاشو سیر کردن کار حضرت فیله..سیر کردنشون ی چیزه این حرص زدنشون هم که دیگه نور علی نور....حالا عرض میکنم 

دیروز که اومدن از راه رسیدن پسرخواهری گفت من گرسنمه، شله زرد آوردم خوردن (عکس شله زردا اینستا هست) بعد گفت من گرسنمه هنوز تخم مرغ درستکردم گفت بازم میخوام دوباره درست کردم، ۸تا تخم مرغ خوردن . میوه و شکلات و چای هم که بود . داشتن میرفتن حداقل یکم بچشید ازسالادا.هنوز همه مواد و قاطی نکرده بودم . محمد ی قاشق از ماکارانی و سیب زمینی ها آورد بده به دخترکوچیکه یهوم گفت وااای از اینا ندی بهش خاله...بعد رو به من‌گفت مرغ خالی بده بهش بدم. اصلا یذره فکر ندارهبگه شاید کم بیاد ، وقت هم نداره بخواد دوباره بپزه. ماشاالله به ی لقمه دو لقمه هم که بس نمیکنن راحت همو ن دختره ی رون میخوره. سه سالشه. دخترخورد و دوباره برگشت گفت من مرغ میخوام ی تیکه دیگه خورد ، دوباره .....خلاصه دیدم همینجور پیش بره چیزی نمیمونه سریع مواد و قاطی کردم گفتم بخورید. چندتا تیکه ظرف شستم نیگا کردم دیدم چیزی نمونده شاید اندازه دونفر مونده باشه. سریع ماکارانی گذاشتم پخت، سیب زمینی هم تو زودپز دوباره درست کردم. 

خوردنش اصلا برام مهم نبود نوش جونشون اما اینکه دراومد گفت مرغ خالی بده به دختره خوشم نیومد، حالا انگار اینم خوردن چی میشه؟ نمی ارزه به اینکه همه بگن اینا حرص خوردن میزنن و چشم کن هستن .

چقدر کلام امیر قشنگه که فرمودن سر سفره شکمت و نگه دار.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.