و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

شوک

این هفته خبر طلاق دو نفرو تو فامیل شنیدم، واقعا شوک شدم یکیشون که با دوس پسرش ازدواج کرده بود و شش ماه بود عروسی کرده بودن که جدا شدن....مادرش داشت برام تعریف میکرد ، گفتم آخه شما که دیدین مشکل دارن چرا تو همون دوران عقد اقدام نکردین ، چرا گذاشتی دخترت تو سن بیست سالگی عنوان مطلقه رو یدک بکشه،....بنده خدا مادرش میگفت حریفش نشدم گفت میریم زیر ی سقف خوب میشیم. دیگه کلی دلیل آورد که به این خاطر نتونسته تحملش کنه....وقتی حرفاش و شنیدم دیدم چقدر بعضیا کم طاقتن ، چقدر همه چیز و راحت میخوان بدست بیارن...البته همه ی ما دوس داریم بی دردسر به خواسته هامون برسیم، اما اگر نرسیدیم باید بزنیم زیر همه چیز؟؟؟ 

فقط ی بار به مادرش گفتم خب همه زندگی ها اولش ی سری سختی ها داره، طول میکشه تا به درجه ای از اعتماد و عشق و باور برسن....یهو مادره گفت آوا نیگا به شوهر خودت نکن اینقدر خوبه ، تو نسبت به دخترای فامیل خیلی شانس داشتی....خواستم توجیهش کنم اما سکوت کردم....اینجور آدما فقط نگاهشون به دیگرانه و فقط ظاهر زندگی اطرافیان و میبینن....از طرفی چرا باید براش درون زندگیمو میگفتم.....پس سکوت کردم و گفتم انشاالله هر چی خیره همون بشه.

مگه من از اول اینطوری بود زندگیم ..،،میگفت پدرشوهرش دخالت میکنه تو زندگیشون پسره هم میگه هرچی بابام بگه.. حالا دخالت پدرشوهر چی بوده؟ اینکه عروسش کمی بیشتر به حجابش بها بده.....میخواستم بگم جمعش کن ، این دخالت نیست اگر باهاش درست برخورد بشه، اگر دخترت جبهه نگیره در مقابلش....دخالت این بود که منو همسرم بریم کارت عروسی بپسندیم بدیم چاپ ، بیاریم که پخش کنیم ...مادرشوهر بگه من شعر روی کارت و دوس ندارم باید کارتا عوض بشه....من بشم اسپند روی آتیش که بابا ما باهم پسندیدیم چرا ی مرد ۳۲ ساله باید به یک کلمه نظرش عوض بشه...بابا عروسی منه ، کارت عروسی منه دوس دارم شعرش این باشه...آخر سر هم عوضش کنن و دو روز مونده به عروسی تازه کارت پخش کنیم....این دخالته. 

هیچ پیشرفتی راحت بدست نمیاد ، اگر دیدین کسی به جایی رسیده شک نکنین که برای اون رسیدن سختی کشیده.

نفر بعدی ی دختر۱۷ ساله بود که ازدواج کرده بود و بعد از سه سال که البته هنوز عروسی نکرده بودن جدا شدن و آقا پسر صد میلیون از پدرخانم میگیره و طلاق میده.

به همسری گفتم مردم چه شانسایی دارن زن میگیرن عشق و حالشونو میکنن صد میلیونم پول میگیرن میرن با ی جدیدش دوباره شروع میکنن....البته بهش پیشنهاد دادم که اگر کیس اینطوری پیدا شد معطل نکنه که گفت ما از این شانسا نداریم ولش کن .

زمستان خر است

تنها حسن زمستون اینه که من توش متولد شدم وگرنه به هیچ دردی نمیخوره

مخمد همیشه مریضیاش و میذاره تو تعطیلات . روز اربعین حالش بد بود ....اگر خدانکرده ی روز دست و پاش هم بشکنه فکر کنم اول معده درد کنه و حالش به هم بخوره، همیشه وقتی مریض بشه تهوع داره ...دیگه سریع پرومتازین بهش دادم و با انتی بیوتیک خوبش کردم ، این یکی خوب شد جوجه کوچیکه مریض شد ..،شنبه صبح میخواستم میکاییل و ببرم دکتر که دیدم محمد هم دوباره گلاب به روتون بالا میاره . همسری هم خونه نبود و باید خودم میبردمشون. زنگ زدم مدرسه و گفتم محمد نمیتونه بیاد. بچه هارو زدم زیر بغل و رفتم دکتر . میکاییل و دید و گفت این دارو رو سه روز بهش بده اگر بهتر شد که ادامه بده تا خوب بشه اگر بدتر شد بیا بستریش کن.

دوباره اومدم این سر شهر محمد و بردم دکتر . دیگه همسری زنگ زد گفت بیام گفتم بیا 

 منو بذار خونه مامان باید شیر بدم خودت داروهای محمد و بگیر . دیگه سریع اومد و منو برد خونه مامان و تا سه شنبه شب خونه مامان بودم . خداروشکر هردوشون خوبن . البته محمد کامل خوب شد و جوجه رو به بهبوده. 

شنبه وقتی از دکتر اومدم و ظهر همسری اومد همه وجودش سپاسگزاری بپد. عذاب وجدان داشت که تنها بچه هارو برده بودم و نتونسته بود بیاد . مثل پروانه دورم میگشت ، باز هم به همین بسنده نکرد و گفت آوا دستت درد نکنه ...خیلی چسبید.

کاش اطمینان داشتم پیرشدن من تضمین خوب بزرگ شدن توست

ساعت یک ربع به هفت یهو از جا میپرم و میبینم خوابه، صداش میزنم ...مثل اینکه قبل از من بیدار بوده و میدونه چه موقعس. میره دستشویی ، میاد لباساش و برمیداره و میکه مامام امروز نرم مدرسه....

چرا؟؟

خستم

واقعا چه دلیل قانع کننده ای.

ساعت شده ۷.... بشقاب پنیر بدست داره میشینه پشت میز

میگم چیکار میکنی ....سرویس اومده

صداشو از آیفون میشنوم که داد میزنه وایسا نرو اومدم

یک ربع از زندگی من و محمد با اندکی تلخیص

روزهای فوق تخمی

میخوام بگم خستم اما رو زبونم نمیاد ...نمیدونم چی بگم که توصیف حالم باشه.

اینقدر محمد ازم انرژی میگیره که حتی ی لبخند زدن برام کوه کندنه....ذله شدم دیگه.

۵۰روزی هست که ی چشمم قرمز شده . دوبار رفنم دکتر و قطره داد اما خوب نشد. پنجشنبه وقت گرفته بودم که هم خودم برم هم محمد و ببرم برا تعیین نمره. صبح که بیدارشدیم دیدم چشمش باز نمیشه و مژه هاش بهم چسبیده. دیگه دکتر دید و گفت مگه همیشه نمیزنه عینک و ؟ گفتم اتفاقا همیشه میزنه . یادم رفت بگم از ۱۸ ساعتی که بیداره ۱۵ ساعت و یا با تبلت مشغوله یا تلویزیون.... چشمشو گفتم که صبح اینطوری شده و دید و گفت چشمش عفونت کرده ، بچه رو بغل نکنه ، نبوسه کلا نزدیکش نره و دارو داد.

خودم هم گفت پرخونی عروق چشم و همینطور میمونه!!!!!!!!!

از اونجا بردمش دندونپزشکی. بگذریم که چه ها نمیکنه....خلاصه گفت اینارو نمیخواد درست کنی چون همین روزا میفته فقط دندون ۶ باید درست بشه. تعجب میکرد دکتره از اینهمه خرابی دندوناش.

ساعت نزدیک ۱ بود که رسیدیم خونه مامان . دستم دیگه بیحس شده بود . از ساعت ۹ جوجه بغلم بود . شب به همسر گفتم ی آغوشی باید بگیریم .

اونشب خونه مامان خودشو با سیب زمینی سرخ کرده خفه کرد، بعد ازشام هم رفنیم خونه دخترخالم اونم کیک پخته بود با خامه تزیین کرده بود، بعدم نون خامه ای آورد ، ما هم ی جعبه شیرینی برده بودیم .....دیگه خودتون ببینین چه با خودش کرده. امروز بخاطر گلودرد بردمش دکتر. 

همش به جوجه نیگا میکنم میگم تو اینطوری نشی....همسر میگه مگه تا الانش مثل اونه ، نمیشه اینطور.

خداکنه این یکی اریت کن نباشه، کشش ندارم. همین الانم ی موقع ها دربرابر خنده هاش واقعا حس ندارم عکس العمل نشون بدم ازبس اون.....

انشاالله خدا به هرکی میده خوبش و بده ....اگرم میخواد به من از اینجوریا بده دیگه نده.