و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

هوای عالیه این روزها

هوارو دیدین....وااااای چه با روح و روان آدم بازی میکنه. همسری میگه آوا خیلی هوا عالیه پاشو جوجه رو بردار بزن بیرون ، پیاده روی کن و حالش و ببر....گفتم تو روحت به جای اینکه بگه آوا هوا دونفرس بچه هارو بذاریم خونه مامان بریم قدم بزنیم میگه پاشو با جوجه برو. 

دیشب خونه مامانم بودیم، میگه آوا هوا شدیییدا دونفرس بچه ها که اینجان بریم ی دوری بزنیم؟ ....گفتم دونفره؟ عمراااااا، هوا هوا مجردیه فقط شوهررو بپیچونی بری برا خودت ددر دودور، حالشو ببری. تورو برا چی با خودم ببرم. البته که یکم دیر فرار کردم و گیر افتادم چنان کوبوند تو کمرم .

ولی واقعا هوا لذتبخشه، قرار بود جمعه بریم بیرون ، البته ما اکثرا جمعه ها ناهار میرفتیم بیرون ، این مدت هم زمستون بود هم جوجه خیلی کوچیک بود نمیشد اما انگار دوباره جمعه گردی ها شروع شده. اون جمعه هم رفتیم رو آتیش پلو درست کردیم با جوجه ، خیلی عالی بود.

قرار گذاشت این جمعه هم بریم ی جا توت بخوریم ، که الان خواهرجان زنگ زدن گفتن جمعه تولد دخترشونه و بریم اونجا.... آخ آخ الان همسری بیاد بهش بگم، میگه این آبجیت و ساختنش فقط برنامه ها آدم و خراب کنه.

اندر احوالات امشب

دلم میخواد بنویسم هوراااااا ،آخجون عروسی.....اما عملا میگم اه اه عروسی...

امشب عروسی دعوتیم....خوشبخت بشن انشاالله.

دیشب برا همسری کادو روز پدر گرفتیم با محمد

دودست لباس زیر، ی حولهدحمام، ی جفت دمپایی طبی، کتونی پرفکت استپس

اونوقت میگن روز مرد آقایون جوراب عیدی میگیرن، والا روز مادر محمد به من جوراب داد، اونوقت مال باباش اینهمه از عیدیاش هزینه کرد. شانس و میبینی...ههههه

تازه حواسم اومده سر جاش بهش میگم مگه تو نرفتی روز زن برامن کیف بخری ؟ میگه خب خودت گفتی نمیخوام پولشو بده. گفتم خب آره اما تو کیفی که میخواستی بخری ۲۱۰ تومن بود، پس چرا  ۱۰۰ تومن به من دادی؟؟ میگه بیا ، دوزار کادو برام خریدن دارن اینجوری میتیغن.....زدن این مرد اوجب واجباته، مگه نه؟ 

همین چندروز پیش ی ماشین کنترلی خرید ۱۳۰ تومن دیشب دوباره چشمش افتاده به اسباب بازی میگه میخوام. حالا بخره هم نهایتش سه روز عزیز باشه دیگه نگاه هم بهش نمیکنه. کلا مرض خرید داره. کاش اسباب بازی کرایه ای بود آدم میخرید هفته بعد ی چیزی ازش کم میکرد پس میگرفت، جا نداریم دیگه برا اسباب بازی

توضیح

پیرو پست قبلی

دوستان من مهمون خیلی دوست دارم، واقعا از مهمون و مهمونداری لذت میبرم ، اما وقتی صاحبخونه میگه فلان ساعت مهمون بذاره ۲_ساعت زودتر بیاد خب برنامه ها آدم به هم میریزه. 

من ی دستم به شام درست کردن بود ، مامانم اینا شام خونمون بودن ، ی دستم به پذیرایی. حالا پسراهم دارن سرماخوردگی میگیرن بیرون غذا درست کردم که بو نپیچه تو ساختمون. دیگه تصور کنین خودتون من چطوری مهمونداری کردم.

بعد هم شام موندن ، تا ۱۲ شب هم نشستن و آقاهه یک نفس تا اون موقع نطق کرد.

بگذریم، ی چیزی بگم بخندین

چندروز پیش رفتیم ی جا مهمونی ، همسری منو رسوند و محمد و با خودش برد. ی خانمه منو دم در دید بعد که رفتیم تو ، گفت این دوتا بچه ها مال شمان؟ گفتم بله ...گفت ماشالا اصلا بهت نمیاد من فکر کردم عقد کرده ای. تازه زایمان کردی؟ گفتم ۶ماهه. ی نگاه متعجبانه کرد و رومو برگردوندم دیدم یهو جوجه دستش و کرد تو لیوان چای و هم چایی ریخت و هم دستش سوخت. از بس ملت پچ پچ کردن آخر خانمه اومد گفت نگی چشمش کرد من ماشالا گفتم،

دور تند زندگی

ی موقع ها هرچقدر هم رو دور تند باشی بازم عقب میمونی مثل امروز من ....

امروز محمد با ی بسته گل رس اومد خونه که باهاش ی چیزایی درست کنه و فردا ببره، دوساعت نشست ساخت خراب کرد....ساخت ، خراب کرد.....فقط بازی کرد اصلا به چشم تکلیف مدرسه بهش نگاه نمیکرد، بعد ناهار و بعدم تکالیفش و بعدم تا ۹شب جلو تلویزیون بود.....حالا من بعنوان مادر چیکار میکردم که بچم تا اونموقع شب جلو تلویزیون نشینه....عرض میکنم خدمتتون.

امروز واکسن شش ماهگی جوجه رو زدیم ، حالا چرا سه روز دیر؟ چون میشد روز تولد محمدآقا و به همین خاطر واکسن و دو روز دیرتر زدیم....خب بچه تب میکنه ، درد داره.ٔ.حالا اگر مامانش هم شب قبلش ساعت ۴خوابیده باشه که دیگه هیچی ....یا درحال چرت زدن بودم یا بچه بغل کردن، در این حین تونستم بکشمش سر گل بازی تا ی موبایل و ی انگور درست کرد. شده ساعت ۹شب بهش میگم میخوای چیکار کنی الان با اینا ؟ مگه صبح نمیخوای ببری ؟ انگار که با ی موضوع جدید مواجه شده باشه اومده نشسته ، اما گلا خشک شده بود دیگه....خلاصه به زور ی کسواک و ی کفشدوزک و ی حلزون درست کرد و قرار شد من اینارو رنگ کنم و براش بچسبونم رو تخته که صبح ببره...خسته نشه.

شهرزاد و تا ۱۹ دیده بودم که شروع کردیم با همسری از اول دیدن تا برسه به قسمت ۱۹ و بقیشو باهم ببینیم. دیشب مابقی قسمتهارو آورد، یکیش و دیدیم که بریم بخوابیم اما مگه کرمش میذاشت، همسری میگفت آوا اگر ببینی میزنمت. گفتم میبینم . گفت تو و جراتت. پاشدیم که بریم لالا دیدم ای وااااای من که امروز درگیر جوجه بودم چه خبره آشپزخونه ، حالا کاهو هم شسته بودم و ی عالمه کار دیکه ، این گل بازی های محمد هم که بود . هیچی دیگه ی سروسامونی به زندگی و تکالیف محمد دادم اومدم نشستم قسمتای باقیمونده شهرزاد و دیدم که شد الان..ٔالانم چندخط بنویسم ، نماز بخونم ، محمد و بفرستم بره، اگر شد بخوابم

دعا کنین جوجه بیدار نشه بتونم بخوابم

بازدید عید

بیشعوری یعنی چی یعنی اینکه سوم فروردین بری خونه طرف، ۳۰ فروردین زنگ بزنه بیاد، فهمیدین؟ زنگ بزنه بگه ما تو راهیم....یعنی عملا مهمون سرزده، البته بنده هم منزل نبودم و گفتم فردا شب تشریف بیارین(یعنی امشب) همسر هم ۹به بعد منزل تشریف دارن، بعد شیک و مجلسی بگه نه دیگه مزاحم ایشون نمیشیم ما میایم دیگه هر ساعتی شد!!!!!! اقا میخوان بیان خونه طرف میگی خودش نیست میگه عیب نداره، نباشه. 

خلاصه بنده حالیش کردم که ۹به بعد بیاین.

امشب ساعت ۸خواهرم زنگ زد گفت آوا کاراتو کردی ؟ گفتم آره ، گفت اینا سر کوچتون هستن. زنگ زدن شماره پلاک از من پرسیدن. طرف با سه من سیبیل اومده نشسته ، شوهر منم نیست، خب آخه چه حرفی داری با من بزنی، تازه من درحال شام درست کردن هم بودم مداتم میرفتم میومدم....آخه اینم شد عید دیدنی؟؟