و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

جامانده از پست قبل

تو پست قبل اینهمه حرف زدم مطلب اصلی و نگفتم . یکیش و البته گفتم همون که گفت یکی بدیم یکی بگیریم . اما موضوع دوم این بود که میگفت خلوتتونو برایمن تعریف کن . یعنی شب که پیش هم بودیم میگفت بگو چیکار کردین. البته هیچوقت به خانوادش نگفتم بابا جان این دردش اینه . ی بار خیلی جدی جلسه گذاشتن که مشکل چیه شما که اینقدر باهم خوب بودین . هرچی گفتن من حرفی نزدم گفتم از خودش بپرسین . سرشو پایین انداخت . راستش باخودم گفتم من هفته ای یکبار ماهی یکبار بیام اینجا اما اون هرروز چشمش تو چشم خانوادشه و اگر بفهمن دیگه زندگی براش جهنم میشه . دیگه روش نمیشه اونجا بمونه . چیزی نگتم هیچوقت نگفتم .

البته بگذریم که بعدا چقدر شاخ شد برام که نمیتونی بگی و این حرفا . بذار اینجور دلشو خوش کنه . خودشم میدونه که بخوام میتونم منتها نمیخوام آبروش بره .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.