من ی دایی دارم یکسال از خودم بزرگتره ...اگر بخوام به همبازی و دوست
دوران کودکیم اشاره کنم مسلما اولین گزینه داییمه....خیلی با هم رفیق بودیم
و البته هنوزم . ازدواجمون هم همزمان بود تقریبا . خانمش میگه هروقت بهش
میفتم از مجردیات و گذشتت بگو تو هر تعریفی رئ پای تو بود ...آخری بهش میگه
تو ی خاطره تنهایی نداری بدون آوا؟؟؟
دیشب تو واتس میحرفیدیم
(چندروز فهمیدم جابجا شده) گفتم بیام کمکت اسباب کشی؟ گفت نه دیگه تموم شد
بیا مهمونی...ادرس گرفتم و گفتم شب میایم . شیرینی درست کردم و همسری که
اومد گفتم بریم خونه داییم گفت من ی دوش بگیرم بریم ...بعضی دوستان درجریان
این حمام رفتنای شوهر بنده هستن ...ساعت 9.30 تشریف بردن دوش بگیرن
...بدنشو شیو کرد ، صورتش و اصلاح کرد ، ناخناشو گرفت حمام کرد و 10.40
اومد بیرون . یعنی مدیریت زمان برا همسر من کلا بی معناس . آخه الان برا ی
شب نشینی یکساعته خیلی واجب بود بدنشو شیو کنه ؟؟!!!!!!!!!
خیلی
خودمو کنترل کردم چیزی نگم ولی بعد که دیدم داره لوسیون میزنه بدنش کفرم
دراومده بود ....مرد و چه به این قرتی بازیا . این لوسیون برا خودم گرفتم
والا اینقدر ایشون مستعد به استفاده هستن من حوصلم نمیشه هربار بزنم . آخری
گفتم مدیریت زمانت تو حلقم کار دیگه نمونده تعارف نکنیا ...گفت یعنی همه
استرس من از جانب توئه ...گفتم استرس داری و اینجوری ؟؟؟اگر ریلکس باشی چی
میشی تو
خلاصه 11 گذشته بود رفتیم خونشون . سراغ مامانم و گرفتن گفتم
اونجا نبودم . دیگه داییم زنگ زد به مامان و گفت بیاین اینجا آوا هم اومده
. که مامان گفته بود پهلوم درد میکنه نمیتونم بیام . به همسری گفتم وا
مصیبتا ...امشب نریم اونجا که ماتم سراس . خندید
از خونه دایی محمد
اصرار کرد بریم خونه مامانجون گفتم نه....به همسری گفتم من از خدامه برم ی
جایی و اینقدر زود نرم خونه اما ترجیح میدم تنها باشم تا یکی رو
هیپوتالاموسم رژه بره . دیگه رفتیم ی جایی که ی جوی آب داشت اینقدر آبش
تمیز و خنک بود که نگو . محمد هم قهر کرده بود چون نرفتیم خونه مامان و
پیاده نشد . ماهم اعتنا نکردیم رفتیم کنار آب نشستیم . دید ما داریم خیلی
صفا میکنیم اومد. منم کتونیهامو دراوردم پاهامو کردم تو آب . محمد هم که
عاشق آب بازی اونم همین کارو کرد و آخر شبی حسابی خنک شدیم اومدیم خونه
امروز
هم محمد گفت بریم پارک . به مامانم زنگ زد اونم ی شرح کامل داد و حسابی
ناله کرد که نمیتونه و اصلا فلج شده افتاده گوشه خونه!!!!!!!!!!میگم
مادرجان مگه چیکار کردی؟ میگه همه کارهارو خودم کردم(دیروز خواهرم اونجا
بوده) اون فقط ظرفارو شسته و جارو کرده . خودم غذا درست کردم . گفتم خب
هرروز غذا درست میکنی به ی غذا درست کردن که آدم فلج نمیشه.....قبلا تا ی
آخ میگفت خیلی لی لی به لالاش میذاشتم اما دیدم اصلا بدتر میکنه جوری که ی
زن 50 ساله نه دیگه ظرف میشوره نه کارهای عادی منزل ....میگه نمیتونم در
توانم نیست . ولی حالاها دیگه اینطور نمیکنم . چون واقعا حربه شده برای جلب
توجه . بقول همسری میگه اینقدرم ما بهش محبت میکنیم اینقدر بابات بهش
میچینه دیگه چی میخواد؟
خلاصه یکم خوراکی و زیرانداز برداشتیم رفتیم پارک . محمد صبحونشو اونجا خورد یکم هم دوچرخه سواری کرد و اومدیم .