پیرو پست قبلی
دوستان من مهمون خیلی دوست دارم، واقعا از مهمون و مهمونداری لذت میبرم ، اما وقتی صاحبخونه میگه فلان ساعت مهمون بذاره ۲_ساعت زودتر بیاد خب برنامه ها آدم به هم میریزه.
من ی دستم به شام درست کردن بود ، مامانم اینا شام خونمون بودن ، ی دستم به پذیرایی. حالا پسراهم دارن سرماخوردگی میگیرن بیرون غذا درست کردم که بو نپیچه تو ساختمون. دیگه تصور کنین خودتون من چطوری مهمونداری کردم.
بعد هم شام موندن ، تا ۱۲ شب هم نشستن و آقاهه یک نفس تا اون موقع نطق کرد.
بگذریم، ی چیزی بگم بخندین
چندروز پیش رفتیم ی جا مهمونی ، همسری منو رسوند و محمد و با خودش برد. ی خانمه منو دم در دید بعد که رفتیم تو ، گفت این دوتا بچه ها مال شمان؟ گفتم بله ...گفت ماشالا اصلا بهت نمیاد من فکر کردم عقد کرده ای. تازه زایمان کردی؟ گفتم ۶ماهه. ی نگاه متعجبانه کرد و رومو برگردوندم دیدم یهو جوجه دستش و کرد تو لیوان چای و هم چایی ریخت و هم دستش سوخت. از بس ملت پچ پچ کردن آخر خانمه اومد گفت نگی چشمش کرد من ماشالا گفتم،