و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

صبحانه در پارک

من ی دایی دارم یکسال از خودم بزرگتره ...اگر بخوام به همبازی و دوست دوران کودکیم اشاره کنم مسلما اولین گزینه داییمه....خیلی با هم رفیق بودیم و البته هنوزم . ازدواجمون هم همزمان بود تقریبا . خانمش میگه هروقت بهش میفتم از مجردیات و گذشتت بگو تو هر تعریفی رئ پای تو بود ...آخری بهش میگه تو ی خاطره تنهایی نداری بدون آوا؟؟؟

دیشب تو واتس میحرفیدیم (چندروز فهمیدم جابجا شده) گفتم بیام کمکت اسباب کشی؟ گفت نه دیگه تموم شد بیا مهمونی...ادرس گرفتم و گفتم شب میایم . شیرینی درست کردم و همسری که اومد گفتم بریم خونه داییم گفت من ی دوش بگیرم بریم ...بعضی دوستان درجریان این حمام رفتنای شوهر بنده هستن ...ساعت 9.30 تشریف بردن دوش بگیرن ...بدنشو شیو کرد ، صورتش و اصلاح کرد ، ناخناشو گرفت حمام کرد و 10.40 اومد بیرون . یعنی مدیریت زمان برا همسر من کلا بی معناس . آخه الان برا ی شب نشینی یکساعته خیلی واجب بود بدنشو شیو کنه ؟؟!!!!!!!!!

خیلی خودمو کنترل کردم چیزی نگم ولی بعد که دیدم داره لوسیون میزنه بدنش کفرم دراومده بود ....مرد و چه به این قرتی بازیا . این لوسیون برا خودم گرفتم والا اینقدر ایشون مستعد به استفاده هستن من حوصلم نمیشه هربار بزنم . آخری گفتم مدیریت زمانت تو حلقم کار دیگه نمونده تعارف نکنیا ...گفت یعنی همه استرس من از جانب توئه ...گفتم استرس داری و اینجوری ؟؟؟اگر ریلکس باشی چی میشی تو

خلاصه 11 گذشته بود رفتیم خونشون . سراغ مامانم و گرفتن گفتم اونجا نبودم . دیگه داییم زنگ زد به مامان و گفت بیاین اینجا آوا هم اومده . که مامان گفته بود پهلوم درد میکنه نمیتونم بیام . به همسری گفتم وا مصیبتا ...امشب نریم اونجا که ماتم سراس . خندید

از خونه دایی محمد اصرار کرد بریم خونه مامانجون گفتم نه....به همسری گفتم من از خدامه برم ی جایی و اینقدر زود نرم خونه اما ترجیح میدم تنها باشم تا یکی رو هیپوتالاموسم رژه بره . دیگه رفتیم ی جایی که ی جوی آب داشت اینقدر آبش تمیز و خنک بود که نگو . محمد هم قهر کرده بود چون نرفتیم خونه مامان و پیاده نشد . ماهم اعتنا نکردیم رفتیم کنار آب نشستیم . دید ما داریم خیلی صفا میکنیم اومد. منم کتونیهامو دراوردم پاهامو کردم تو آب . محمد هم که عاشق آب بازی اونم همین کارو کرد و آخر شبی حسابی خنک شدیم اومدیم خونه

امروز هم محمد گفت بریم پارک . به مامانم زنگ زد اونم ی شرح کامل داد و حسابی ناله کرد که نمیتونه و اصلا فلج شده افتاده گوشه خونه!!!!!!!!!!میگم مادرجان مگه چیکار کردی؟ میگه همه کارهارو خودم کردم(دیروز خواهرم اونجا بوده) اون فقط ظرفارو شسته و جارو کرده . خودم غذا درست کردم . گفتم خب هرروز غذا درست میکنی به ی غذا درست کردن که آدم فلج نمیشه.....قبلا تا ی آخ میگفت خیلی لی لی به لالاش میذاشتم اما دیدم اصلا بدتر میکنه جوری که ی زن 50 ساله نه دیگه ظرف میشوره نه کارهای عادی منزل ....میگه نمیتونم در توانم نیست . ولی حالاها دیگه اینطور نمیکنم . چون واقعا حربه شده برای جلب توجه . بقول همسری میگه اینقدرم ما بهش محبت میکنیم اینقدر بابات بهش میچینه دیگه چی میخواد؟

خلاصه یکم خوراکی و زیرانداز برداشتیم رفتیم پارک . محمد صبحونشو اونجا خورد یکم هم دوچرخه سواری کرد و اومدیم .

همینجوری

روزها مدام با خودم ی چیزایی و مرور میکنم بیام بنویسم ولی حس نوشتن نیست. آخه وبلاگارو با گوشی یا تبلت میخونم اما با اینا که نمیشه پست گذاشت تنبلیم هم میاد لب تاب و بیارم .(گشادی در این حد)

فعلا صلح و آرامش برقراره جز اینکه معجده درد دوباره اومده سراغم . هربار میگم آوا جان نون نخور و به خودم قول میدم دیگه نون نخورم که معده دردم تشدید نشه ولی وقتی دارم میخورم یادم میره بعدش که حالم بد میشه یادم میاد نباید نون میخوردم.

دیشب رفتم سونو نوبت بزنم خانمه گفت اول شهریور بیا نوبت برات بزنم !!!!!!!!!!!!!یعنی اینقدر سرشون شلوغه ؟؟؟آخه سونو که چیزی نیست که بشه نوبت زد برا مثلا یکماه دیگه . سونو رو باید همون موقع داد حالا به استثنای بارداری. فکر کن یکی سنگ کلیه داره و بره سونو بگه یکماه دیگه بیا. خب میمیره که....

منم 13 نوبت سونو دارم. بریم ببینیم گل پسر چیکار میکنه اونجا

فعلا همین .....شدید خوابم میاد و محمد نمیذاره بخوابم . میگه بیا باهم کارتون ببینیم.....یکم چرت بزنم اگر بداره این پسر ......فعلا

جمعه کسالت آور


آخ که این مردا بعضی موقع ها چقدر لج درارن ...یعنی وقتی همسری میگه میخوام برم حمام من همه وجودم میشه غم ، میشه استرس...آخه حمام دیگه چیه ؟هان؟ من موهام تا کمر شلوارمه یک ربع الی بیست دقیقه طول میکشه حمامم ، حالا ایشون زیر 45 دقیقه محاله ...دوش ساده 45 دقیقه طول میکشه ...

خلاصه که صبح گفت میخوام برم حمام ...صبحونه رو خوردیم اومد نشست یکساعت گذشت نرفت ...دو ساعت گذشت تازه گفت ی چیزی بده بخورم . میوه آوردم براش ..خلاصه ساعت 2 بود منو محمد هم مشغول پیراشکی درست کردن شدیم ...اومد گفت رفته بودم حمام میرفتم بیمارستان ملاقات..گفتم خب الان هنوز یکساعت زمان داری ..گفت میخوام اصلاح کنم ..گفتم خب اصلاح بیشتر از 5 دقیقه طول میکشه؟ خب بپر سریع میرسی...گفت آهان و رفت دستشویی بعد ایستاد نماز بعد ور رفت و ور رفت تا ناهار آماده شد و ناهار و خوردیم بعد از ناهار هم رفت دراز کشید ...مسلما میگفت شکمم پره نمیتونم برم حمام .بعد خربزه آوردم خوردیم بعد ی کاسه تخمه شکست بعد گفتم پاشو موهاتو کوتاه کنم برات ..گفت واای نگووووووو اینقدر خوابم میاد که نگو...منم داشتم با گوشی بازی میکردم و چشمام خسته شد و خوابیدم نیم ساعتی چرت زدم وقتی بلند شدم دیدم ساعت 7 . همچنان آقا حمام نرفته بود . فکر کن روز جمعه از صبح تا شب تو خونه باشی ...عذاب نیست مرگه...اونم تازه از همون اول صبح منتظر باشی آقا آماده بشه بری بیرون ...یعنی زودتر از 10 شب محاله بره

اه اه اه

من نمیدونم این چرا اینقدر بی انرژیه ...والا من حاملم ، صبح تا شب هم درحال سروکله زدن با ی پسر 8ساله کلی هم شاد و پرانرژیم ...مخصوصا از وقتی رفتم مشاوره که هیچ درگیری هم با محمد ندارم چقدر باهاش بازی میکنم براش کاردستی درست میکنم تو غذا درست کردن کلی تنوع به خرج میدم ....

آزمایشگاه

سلام سلام

نماز روزه هاتون قبول...میگم بیچاره مردا که با این روزه های طولانی بیرون هم میرن واااااااااااااای

امروز رفتم که ازمایش بدم دکترم نگفت که ازمایش گلوکز برام نوشته منم اصلا نگاه نکردم به نسخه . حالا همسری میگه میدونستی چیکار میخواستی بکنی ؟ گفتم هیچی .

رفتم نمونه خون گرفتن و بعد چشمتون روز بعد نبینه گفتن سه تا لیوان شربت بخود ...اه اه اه ...خوردمو بعد گفت یکساعت دیگه بیا دوباره نمونه خون ازت بگیریم رفتیم خونه مامان یک ساعت بعد دوباره رفتیم نمونه گرفت دوباره گفت یکساعت دیگه مجدد بیا . اینبار رفتیم خونه خودمون . حالا باز خوبه ازمایشگاه خیلی دور نبود ولی دلم برای همسری سوخت زبون روزه تو این گرما تازه بعدازظهر هم که بره سرکار...امیدوارم خدا بهش طاقت بده .

میگم اگر تابستون این میوه هارو نداشت آدم چطوری تحملش میکرد ؟؟؟؟ از ازمایشگاه که اومدیم رفتیم آلو زرد خریدیم جاتون خالی چه آلوهایی . آلو سیاه هم بود خربزه وااااای آدم دلش میخواست همش پاکت برداره و از این میوه خوشگلا پر کنه . لامصبا همشون هم چشمک میزدن میگفتن بیا منو بخور .

خیلیا ازم درباره رابطه با خانواده همسری پرسیدن . ی بار تو وب قبلی مفصل نوشتم اما خب وب قبلیم پرید . تو پست بعدی کل ماجرا رو مینویسم مطمئنا طولانی باشه و برا بعضیا تکراری . جلوتر میگم که وقت و حجم اینترنت و هدر ندین اگر دوس ندارین بخونین.

و از اونجایی که تو وب قبلی ردپای ی آشنا پیدا شد اینه که مطالب گذشته رو رمزی مینویسم رمزش همون قبلی اما یادم نیست کی داره کی نداره . هرکسی خواست بگه براش بفرستم .


*تو اتاق نشستم و غرق شدم تو ی مقاله و اصلا حواسم به اطراف نبود، یهودیدم میگه یکی نیست به ما بگه عافیت باشه ؟ فهمیدم عطسه زده و گفتم عافیت باشه...میگه سلامت باشی ، این چیزارو هم من باید یادت بدم؟


*سه تایی داریم آماده میشیم بریم بیرون عطسه میزنه و همسری بهش میگه عافیت باشه، میگه سلامت باشی و رو میکنه به من ومیگه ببین چقدر زرنگه، یاد بگیر.


*دیشب ساعت ۳ داشتم ابدوغ درست میکردم که اومد . طبق معمول بیخواب بود با اینکه ابدوغ دوس نداره اما راه فراری بود براش از خوابیدن ، حین خوردن گفت خب ی لبخند بزن . مثل سنجد دهنم تا گوشام باز کردم ...اخماش و کرد تو هم  گفت چه فایده وقتی من بهت بگم.


*میگه ی مامان دارم همه کاراش مشحره مشحر