-
هوای عالیه این روزها
یکشنبه 1 اسفند 1395 13:18
هوارو دیدین....وااااای چه با روح و روان آدم بازی میکنه. همسری میگه آوا خیلی هوا عالیه پاشو جوجه رو بردار بزن بیرون ، پیاده روی کن و حالش و ببر....گفتم تو روحت به جای اینکه بگه آوا هوا دونفرس بچه هارو بذاریم خونه مامان بریم قدم بزنیم میگه پاشو با جوجه برو. دیشب خونه مامانم بودیم، میگه آوا هوا شدیییدا دونفرس بچه ها که...
-
اندر احوالات امشب
سهشنبه 21 اردیبهشت 1395 13:14
دلم میخواد بنویسم هوراااااا ،آخجون عروسی.....اما عملا میگم اه اه عروسی... امشب عروسی دعوتیم....خوشبخت بشن انشاالله. دیشب برا همسری کادو روز پدر گرفتیم با محمد دودست لباس زیر، ی حولهدحمام، ی جفت دمپایی طبی، کتونی پرفکت استپس اونوقت میگن روز مرد آقایون جوراب عیدی میگیرن، والا روز مادر محمد به من جوراب داد، اونوقت مال...
-
توضیح
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 13:16
پیرو پست قبلی دوستان من مهمون خیلی دوست دارم، واقعا از مهمون و مهمونداری لذت میبرم ، اما وقتی صاحبخونه میگه فلان ساعت مهمون بذاره ۲_ساعت زودتر بیاد خب برنامه ها آدم به هم میریزه. من ی دستم به شام درست کردن بود ، مامانم اینا شام خونمون بودن ، ی دستم به پذیرایی. حالا پسراهم دارن سرماخوردگی میگیرن بیرون غذا درست کردم که...
-
دور تند زندگی
یکشنبه 22 فروردین 1395 13:11
ی موقع ها هرچقدر هم رو دور تند باشی بازم عقب میمونی مثل امروز من .... امروز محمد با ی بسته گل رس اومد خونه که باهاش ی چیزایی درست کنه و فردا ببره، دوساعت نشست ساخت خراب کرد....ساخت ، خراب کرد.....فقط بازی کرد اصلا به چشم تکلیف مدرسه بهش نگاه نمیکرد، بعد ناهار و بعدم تکالیفش و بعدم تا ۹شب جلو تلویزیون بود.....حالا من...
-
بازدید عید
چهارشنبه 18 فروردین 1395 13:12
بیشعوری یعنی چی یعنی اینکه سوم فروردین بری خونه طرف، ۳۰ فروردین زنگ بزنه بیاد، فهمیدین؟ زنگ بزنه بگه ما تو راهیم....یعنی عملا مهمون سرزده، البته بنده هم منزل نبودم و گفتم فردا شب تشریف بیارین(یعنی امشب) همسر هم ۹به بعد منزل تشریف دارن، بعد شیک و مجلسی بگه نه دیگه مزاحم ایشون نمیشیم ما میایم دیگه هر ساعتی شد!!!!!! اقا...
-
خوددار بودن خیلی خوبه
دوشنبه 16 فروردین 1395 13:10
اینو دیروز نوشتم دارم یواش یواش جغد میشم ، شبا تا ساعت سه نمیخوابم بعد روزا حس ندارم بلند شم دیروز صبح قرار بود جوجه رو ببریم دکتر برا چکاپ. نمیدونم چرا وزن نمیگیره. با اینکه میدونستم صبح باید زود بلند شم اما باز مصرانه تا ساعت ۳ وبگردی کردم . بالاخره با کمی تاخیر رفتیم دکتر دیدش و گفت وزنش خوبه منتها اضافه وزنش از...
-
شروع سال ۹۵
یکشنبه 1 فروردین 1395 13:09
سلام به همه دوستان ....عید همگی مبارک....سال خوبی و برای همتون آرزومندم راستش نمیخواستم اولین پست سال جدید با آه و ناله و غر زدن شروع بشه به همین دلیل ننوشتم حالا اومدم با ی عالمه انرژی بنویسم بعدش اگر شد از غرغرها دیروز ناهار خونه مامانم بودیم ، خاله هام از تهران اومده بودن و ی سریشون رفتن و یکیشون موند. منم از شب...
-
آوا و خماری
شنبه 15 اسفند 1394 12:44
خب جونم براتون بگه جمعه صبح ساعت ۷ پدر و پسر از خواب بیدار شده بودن و تو بوق و کرنا کردن که ای اهالی پاشید صبح شده(خدانکنه اینا ی روز زودتر بلند بشن) دیدم نون سنگک به دست دارن میان تو که پاشو نون کنجدی خریدیم. منم از اون جهت که شب تا صبح درحال دوشیده شدن هستم، خوشحال و خندون و صدالبته گرسنه بلند شدم صورتمو شستم اومدم...
-
تولدم بود
شنبه 15 اسفند 1394 12:37
امروز تولدم بود، ۱۲ بهمن ۳۲ سالگی چه مزه ایه؟ دیشب خونه خواهرم بودم ، همسری زنگ زد و گفت آوا شام بریم بیرون؟ من و مون کردم و گفتم بریم، گفت ولنتاینه بریم بیرون....قطع که کردم با خودم گفتم امشب که ولنتاین نیست، اومد دنبالمونو چیزی نگفتم. اول رفتیم برا محمد جایزه خرید بخاطر کارنامه بعد هم رفتیم رستوران....اونجا که...
-
سوتی همسری
جمعه 14 اسفند 1394 13:00
آقای همسر سوتی داده در حد المپیک .....چند شب قبل گفت آوا شیرینی کشمشی درست کن گفتم نمیشه .باید از روز قبل کشمش و خیس کنم . مواد کیک شکلاتی و اماده گداشتم و رفتم جوجه رو بخوابونم. جوجه که خوابید اومدم اشپزخونه . همسری خوشحال گفت آوا کشمشی بزن. گفتم نمیشه گلم....گفت کشمشش ردیفه. من اماده کردم. یهو ی چی اومد تو ذهنم اما...
-
دری وری از هر دری
پنجشنبه 6 اسفند 1394 12:59
سلام به همه والا نه خونه تکونی میکردم نه مرخصی بودم ، اضافه کاری هم داشتم .....کلا حس نوشتن نبود. پریشب همسری شیشه روغن زیتون از دستش افتاد و ریخت رو ی روفرشی . یادتون هست که بنده همین چندوقت پیش دست تنها از خجالت فرش آشپزخونه دراومدم؟ خلاصه که گند زده شد به آشپزخونه ، داشتم آب میخوردم که دیدم دوید دستمال برداشت اما...
-
دوماهگی، پر
شنبه 1 اسفند 1394 12:17
یکشنبه با پنج روز تاخیر واکسن دوماهگی و زدیم و از اونطرف طبق معمول پیش بسوی خونه بابا. سه روز موندیم و بعد اومدیم خونمون. خیلی خوشمزه شده جوجه یعنی خدانکنه جلو جلو فکر کنی ...آسمون به زمین میرسه که اونطوری نشه، نمیدونم فقط دنیا مال من اینطوره یا شماهام همینطورین.... پنجشنبه کلی خودم با خودم خوشحال بودم که فردا جمعه س...
-
شب سخت
شنبه 1 اسفند 1394 11:58
دیشب نینی برکت کنه تا ۵:۳۰ صبح گریه کرد. ۵:۳۰ همسری کنارم خوابوندش که دیگه خوابید تا صبح. منم همون موقع بیهوش شدم ، ۶:۳۰ بلند شدم محمدو راهی مدرسه کردم ...خواب از سرم پرید، ۷:۳۰ خوابیدم تا ۸:۳۰ ....بعدم بلند شدم که برم خونه خواهری ظهر خونه خواهرم نموندم و اومدم خونه...۲:۳۰ خوابیدم تا ۴ ...اما تو همین بازه زمانی ۴-۵...
-
بریدگی همچنان باقیست
پنجشنبه 29 بهمن 1394 12:57
گفته بودم خیلی بدزخمم؟ خب معلومه نگفته بودم بنده فوق العاده بدزخمم....یعنی اگر جایی از بدنم زخم بشه ، خیلی دیر خوب میشه....دیشب بعد از هشت روز بخیه هارو کشیدیم....دریغ از ی میلیمتر جوش خوردن زخم....تازه جای سوزنای بخیه هم بهش اضافه شده....یعنی با ی زخم کاملا تازه مواجه شدم که حتی خون هم اومد ازش. حداقل قبل از بخیه ی...
-
منو بیمارستان یهویی
چهارشنبه 28 بهمن 1394 12:38
خب جونم براتون بگه دیروز میخواستم بیام با ی پست درست و درمون...با خودم گفتم هرجور شده میشینم عکس آپلود میکنم که نشد ، حالا میگم چرا دوروزه گلوم درد میکنه، سرماخوردگی نیست فقط گلودرد....صبح جوجه رو بردیم برا واکسن، قبلش میخندید خانمه میگفت ای جان ، من دلم نمیاد بهت بزنم اینطوری میخندی. خیلی هم گریه نکرد طفلی. اومدیم...
-
شوک
سهشنبه 27 بهمن 1394 12:51
این هفته خبر طلاق دو نفرو تو فامیل شنیدم، واقعا شوک شدم یکیشون که با دوس پسرش ازدواج کرده بود و شش ماه بود عروسی کرده بودن که جدا شدن....مادرش داشت برام تعریف میکرد ، گفتم آخه شما که دیدین مشکل دارن چرا تو همون دوران عقد اقدام نکردین ، چرا گذاشتی دخترت تو سن بیست سالگی عنوان مطلقه رو یدک بکشه،....بنده خدا مادرش میگفت...
-
زمستان خر است
یکشنبه 25 بهمن 1394 12:16
تنها حسن زمستون اینه که من توش متولد شدم وگرنه به هیچ دردی نمیخوره مخمد همیشه مریضیاش و میذاره تو تعطیلات . روز اربعین حالش بد بود ....اگر خدانکرده ی روز دست و پاش هم بشکنه فکر کنم اول معده درد کنه و حالش به هم بخوره، همیشه وقتی مریض بشه تهوع داره ...دیگه سریع پرومتازین بهش دادم و با انتی بیوتیک خوبش کردم ، این یکی...
-
کاش اطمینان داشتم پیرشدن من تضمین خوب بزرگ شدن توست
سهشنبه 6 بهمن 1394 12:36
ساعت یک ربع به هفت یهو از جا میپرم و میبینم خوابه، صداش میزنم ...مثل اینکه قبل از من بیدار بوده و میدونه چه موقعس. میره دستشویی ، میاد لباساش و برمیداره و میکه مامام امروز نرم مدرسه.... چرا؟؟ خستم واقعا چه دلیل قانع کننده ای. ساعت شده ۷.... بشقاب پنیر بدست داره میشینه پشت میز میگم چیکار میکنی ....سرویس اومده صداشو از...
-
روزهای فوق تخمی
شنبه 3 بهمن 1394 12:28
میخوام بگم خستم اما رو زبونم نمیاد ...نمیدونم چی بگم که توصیف حالم باشه. اینقدر محمد ازم انرژی میگیره که حتی ی لبخند زدن برام کوه کندنه....ذله شدم دیگه. ۵۰روزی هست که ی چشمم قرمز شده . دوبار رفنم دکتر و قطره داد اما خوب نشد. پنجشنبه وقت گرفته بودم که هم خودم برم هم محمد و ببرم برا تعیین نمره. صبح که بیدارشدیم دیدم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 دی 1394 12:23
-
همینطوری
جمعه 25 دی 1394 12:20
سلام به روی ماهتون چرا نمینوشتم ؟ سرم شلوغ بود؟ گرفتار بچه داری بودم؟ دفترچه ارشد گرفتم ؟ تو فاز افسردگی بودم ؟ .......نه هیچکدوم فقط و فقط به این دلیل که با تبلت پست گذاشتن سخته و لبتابم هم نمیدونم چه مرگشه که هم کند شده و هم وقتی ی صفحه وب باز میکنم ی عالمه پیغام میاد که ویندوزو به روز کن . ویندوزو فیکس کن و ی عالمه...
-
کاش همیشه باتو باشم
سهشنبه 8 دی 1394 12:21
تازه از مهمونی اومدیم ،دراز کشیدم و های دی بازی میکنم و صدای قربون صدقه رفتناش تو گوشمه و همزمان آوازخونی های جوجه در جواب اونهمه قربون صدقه رفتن بی اختیار لبخند رو لبم میاره....همینطور بازی میکنم و فکر میکنم خیلی وقت بود از این دست مهمونی ها نرفته بودم.....میرم تو فکر که چی شد که رسیدیم به اینجا، یهو چطوری اینقدر...
-
محمد گفت
چهارشنبه 18 آذر 1394 12:05
به محمد میگم خوشبحالت ی چیزی و تجربه کردی که من نکردم میگه چی میگم برادر بزرگتر بودن....اینکه خواهر و برادر کوچکتر از خودت داشته باشی میگه اما دلم میخواست ی برادر بزرگتر هم داشته باشم....خوشبحال بابا هم برزرگتر داره هم کوچکتر همسری میگه نمیشه بخرید از من ....ارزونی شما....به چه درد میخورن لازمه بگم در ماتحتم چه اتفاقی...
-
روزهای گذشته
سهشنبه 17 آذر 1394 12:07
سلام سلام میدونم خیلی وقت نبودم حالا میگم چی شد هفته قبل بنده دوباره فاز غمباد گرفتن برداشته بودم وی شب با دیر اومدن همسری که رفته بود عزاداری این انبار باروت منفجر شد و بهش گفتم دوزار هم نمی ارزه این عزاداری رفتنت ، من که راضی نیستم حالا هی برو تو سرو سینت بزن . امام حسین عزادار زیاد داره اما این خونه فقط ی مرد داره...
-
اعتراف
جمعه 13 آذر 1394 12:18
هیچوقت از دختر بودن خودم راضی نبودم، همیشه دلم میخواست پسر بودم و همیشه از خدا شاکی بودم که چرامنو پسرنیافرید. حتی تو سن نوجونی آرزوم بود بتونم تغییر جنسیت بدم و خیلی جدی به این موضوع فکر میکردم. تا قبل از مدرسه همیشه تیپ پسرونه داشتم و موهای کوتاه ، هرکسی هم که میپرسید اسمت چیه میگفتم مسعود. یادمه یبار وقتی پنج سالم...
-
جمله ی جالب
چهارشنبه 11 آذر 1394 12:03
پیرو گریه های شدید و جیغ های بنفش جوجه....دیشب به همسری گفتم بازم بچه دلت میخواد ؟ گفت آوا من غصه خودشو میخورم وگرنه خودم خسته نیستم .....چشام داشت میزد بیرون...اون آیکون چشم قلمبه هست تو واتس آپ ، همون شکلی شدم. گفتم ببخشید از چی قراره خسته بشی که نشدی....۹ماه حاملگی داشتی؟ زایمان کردی؟ شیر میدی؟ چیکار میکنی ک الان...
-
آپ نیمه شبی
دوشنبه 2 آذر 1394 11:53
اینقدر گریه میکنه که میخوام سرمو بکوبم تو دیوار تا الان به من میگفتن مثل بچه هایی چقدر کم حوصله و کم طاقتی ....حالا امشب خودشون اینجان دارن میبینن خستم....بیشتر از هرچیزی از حرفای اطرافیان خستم خواهشا اگر یکی براتون حرف زد بجای هر چیزی باهاش همدردی کنین ....راهکار بهش ندین ، از غمهاتون متقابلا نگین ، نخواهین بهش...
-
دلگیرم
شنبه 30 آبان 1394 11:38
تو این ۲۵ روز خیلی سعی کردم به خودم روحیه بدم که افسردگی بعد از زایمان سراغم نیاد....اما دیگه کم آوردم غمگین شدم، ساکت شدم، دوس ندارم حرف بزنم ، فقط با چشمای پرغم اطراف و نگاه میکنم ....شاید تو خونه موندن، شاید ارتباط با دیگران نداشتن، شاسد گریه های جوجه که کلی انرژی ازم میگیره، شاید هماهنگ نبودن درآمد با قسطا، شاید...
-
من و نی نی
یکشنبه 24 آبان 1394 11:18
با تبلت دارم مینویسم و چقدر هم سخته راستی سلام از همتون ممنون هم بخاطر دعاهاتون هم پیامها که اطمینان دارم لطف خدا همراه دعاهای شما دوستان بدرقه راهم بود که اینقدر همه چیز بخوبی گذشت. شنبه که آژانس گرفتم رفتم یادتونه؟ رفتم دنبال مامان و رفتیم بیمارستان. خب هیچ تجربه ای نداشتم که باید چیکار کنم یا چی میشه....چون دفعه...
-
نی نی
چهارشنبه 20 آبان 1394 11:31
سلام سلام اول ممنون بابت محبتتاتون امروز مامانم رفت خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم (دختر هم اینقدر لوس...ایشششششش) اگر بخوام همه چیز این روزهارو بگم بهم میگین غرغرو ....پس بیشتر خوشی هارو بنویسم. اینکه خواهرم کلی هوامو داشت و اصلا باور نمیکردم اینقدر مراقبم باشه. اینکه مادرشوهرم اینا نیومدن اصلا و من چقدر از این...