-
سرماخوردگی
یکشنبه 17 آبان 1394 11:37
سلام سلام چهارشنبه همسری ظهر رفت خونه مامانم منم آژانس گرفتم رفتم ، شب اونجا خوابیدیم چون نه همسری روز خوابیده بود نه من، نمیتونستیم شب بیدار بمونیم همونجا موندیم که مامان کمکم کنه...انشاالله هر کی پدرومادر داره خدا حفظشون کنه ....اون شب نینی خیلی کمتر گریه کرد . پنجشنبه هم اونجا بودیم و شب اصلا گریه نکرد. جمعه...
-
تغییر
دوشنبه 11 آبان 1394 11:44
امروز تا ظهر تو رختخواب بودم و همچنان دلگیر و غمگین ....بعد به خودم گفتم آوا تا کی؟ تا کی میخوای ی گوشه بیفتی ؟ درسته زایمان کردی خب دلیل نمیشه اینقدر منفعل باشی؟ گفتم واقعا از هدیه نخریدنش اینقدر ناراحتی؟ فقط صادقانه و منصفانه جواب بده...خب واقعیتش اینه که جوابم به خودم منفی بود ...اما دلم میخواست ناراحت باشم ،بهونه...
-
صبح
شنبه 9 آبان 1394 11:40
صبح جوجه کمی بیقراری کرد دیگه به همسری گفتم پاشو زنگ بزن ی وقت بگیر، زنگ زد و منشی گفت ساعت ۱۱بیاید . ساعت ۱۰:۳۰ هم مدرسه محمد جلسه مادران بود ....امسال من هنوز نتونستم تو جلسات شرکت کنم حتی هنوز معلمشو ندیدم. همسری گفت میذارمت مدرسه بعد هم بریم دکتر . ساعت ۹ بود که دیگه خوابیدم آخه از ۴صبح بیدار بودم، ۱۰ بیدارم کرد...
-
نی نی بیقرار
پنجشنبه 7 آبان 1394 11:37
سلام سلام چندشبه نی نی خیلی بیقراره، فقط گریه میکنه، گرسنه هست اما شیر نمیخوره ...واقعا موندم چیکار کنم. بیچاره همسر تا نزدیکای اذان بغلش میکنه و تو خونه راه میره هنوز نخوابیده باید بره سرکار. کلافه شدم نمیدونم چیکار کنم...،امروز که دیگه اصلا شیر نمیخوره. خوب بود اصلا این کارارو نمیکرد ، نه گریه داشت نه شب بیداری الان...
-
صبحانه در پارک
سهشنبه 20 مرداد 1394 11:03
من ی دایی دارم یکسال از خودم بزرگتره ...اگر بخوام به همبازی و دوست دوران کودکیم اشاره کنم مسلما اولین گزینه داییمه....خیلی با هم رفیق بودیم و البته هنوزم . ازدواجمون هم همزمان بود تقریبا . خانمش میگه هروقت بهش میفتم از مجردیات و گذشتت بگو تو هر تعریفی رئ پای تو بود ...آخری بهش میگه تو ی خاطره تنهایی نداری بدون آوا؟؟؟...
-
همینجوری
سهشنبه 20 مرداد 1394 11:01
روزها مدام با خودم ی چیزایی و مرور میکنم بیام بنویسم ولی حس نوشتن نیست. آخه وبلاگارو با گوشی یا تبلت میخونم اما با اینا که نمیشه پست گذاشت تنبلیم هم میاد لب تاب و بیارم .(گشادی در این حد) فعلا صلح و آرامش برقراره جز اینکه معجده درد دوباره اومده سراغم . هربار میگم آوا جان نون نخور و به خودم قول میدم دیگه نون نخورم که...
-
جمعه کسالت آور
دوشنبه 12 مرداد 1394 10:35
آخ که این مردا بعضی موقع ها چقدر لج درارن ...یعنی وقتی همسری میگه میخوام برم حمام من همه وجودم میشه غم ، میشه استرس...آخه حمام دیگه چیه ؟هان؟ من موهام تا کمر شلوارمه یک ربع الی بیست دقیقه طول میکشه حمامم ، حالا ایشون زیر 45 دقیقه محاله ...دوش ساده 45 دقیقه طول میکشه ... خلاصه که صبح گفت میخوام برم حمام ...صبحونه رو...
-
آزمایشگاه
یکشنبه 11 مرداد 1394 10:49
سلام سلام نماز روزه هاتون قبول...میگم بیچاره مردا که با این روزه های طولانی بیرون هم میرن واااااااااااااای امروز رفتم که ازمایش بدم دکترم نگفت که ازمایش گلوکز برام نوشته منم اصلا نگاه نکردم به نسخه . حالا همسری میگه میدونستی چیکار میخواستی بکنی ؟ گفتم هیچی . رفتم نمونه خون گرفتن و بعد چشمتون روز بعد نبینه گفتن سه تا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 مرداد 1394 11:00
*تو اتاق نشستم و غرق شدم تو ی مقاله و اصلا حواسم به اطراف نبود، یهودیدم میگه یکی نیست به ما بگه عافیت باشه ؟ فهمیدم عطسه زده و گفتم عافیت باشه...میگه سلامت باشی ، این چیزارو هم من باید یادت بدم؟ *سه تایی داریم آماده میشیم بریم بیرون عطسه میزنه و همسری بهش میگه عافیت باشه، میگه سلامت باشی و رو میکنه به من ومیگه ببین...
-
جمعه فوق تخمی
دوشنبه 5 مرداد 1394 10:58
دیشب ساعت 12.30 تازه رفتیم خونه مامان . ساعت 1.30 همسری رفت تا جایی و ساعت 3 اومد . اومدیم خونه و دیدم اگر بخوابم نمازم قضا میشه بیدار موندم و نماز خوندم ولی دیگه خواب از سرم پرید. ساعت 9 بود که دیگه خوابیدم . از همون موقع هم مدام گوشی همسری زنگ خورد . البته جواب نمیداد تا ساعت 11.30 گوشی و برداشت و یکی از دوستاش بود...
-
نقاشی
چهارشنبه 31 تیر 1394 10:52
امروز محمد میگه مامان میشه بری کلاس نقاشی ؟ میگم من ؟ برای چی؟ میگه وقتی رفتم مدرسه پز بدم بگم مامانم خیلی نقاشیش عالیه....آخه همه بچه ها مدام دارن پز مامان باباهاشونو میدن. میگم مامان جان من برم کلاس نقاشی خب من یاد میگیرم افتخارش یا بقول شما پزش هم مال خودم بهتر نیست خودت بری؟ حرف و عوض میکنه . حالا من ی نقاشی بلد...
-
جیغ بنفش ،لالایی خواب
یکشنبه 28 تیر 1394 10:51
سلام سلام عید همه مبارک شماهایی که بچه دارین شبا بچه هاتون چطوری میخوابن؟ با قصه؟ لالایی؟ جیغبنفش؟ آقا این گل پسر ما به هیچ صراطی مستقیم نیست . پروسه خوابیدنشو داشته باشین: مسواک که کیزنه میره رو تختش. منم میرم براش قصه میگم بعد میگه بیا نازیم کن ، نازیش میکنم لالایی میگم یکم شوخی و خنده که با شادی بخوابه بعدم شب بخیر...
-
ختم
دوشنبه 22 تیر 1394 10:48
سلام سلام شنبه دخترخالم افطار دعوت کرده بود رستوران و همه جمع بودن دیگه تسلیت گفتن و پرسیدن سوم کجا هست و چه ساعتی . شب به همسری گفتم اینا همه فردا میان اینو یگه کجا دلم بذارم ....البته با خنده . همسری گفت تزه خبر نداری پسرعموت زنگ زد بهم فهمید و تسلیت گفت زن عموتم فردا میاد .... صبح اومدم خونه مامان با عزیزم و خواهرم...
-
جامانده از پست قبل
شنبه 20 تیر 1394 10:50
تو پست قبل اینهمه حرف زدم مطلب اصلی و نگفتم . یکیش و البته گفتم همون که گفت یکی بدیم یکی بگیریم . اما موضوع دوم این بود که میگفت خلوتتونو برایمن تعریف کن . یعنی شب که پیش هم بودیم میگفت بگو چیکار کردین. البته هیچوقت به خانوادش نگفتم بابا جان این دردش اینه . ی بار خیلی جدی جلسه گذاشتن که مشکل چیه شما که اینقدر باهم خوب...
-
ختم فردا
پنجشنبه 18 تیر 1394 10:47
سلام سلام دیروز بعدازظهر خاکسپاری بود و من نرفتم . از فامیل همسری کسی خبر نداره من باردارم جز ی زنداییاش که اونم حدس زده منو ندیده . کوتاه هم نمیاد . صبح که داشتن میرفتن غسالخونه به همسری گفته بوده خانمت و نیاری یموقع خوب نیست زن حامله بیاد اینجورجاها. همسری بدش نمیومد که حداقل شب برای افطار برم .البته حق هم داره چون...
-
در ادامه مریضی
سهشنبه 16 تیر 1394 10:44
دیروز سوپ درست کردم برا مامان و همسری که اومد رفتیم خونه مامان . اتفاقا همسری دیراومد و اذان گفتن که رفتیم . بابا افطار کرده بود . خودش هم سوپ پخته بود و خورده بود . به محض اینکه رسیدیم دوباره شروع شد . چنان رژه ای رو هیپوتالاموس میره که نگو. چنان با غم و غصه و عصبانیت میگه که باید 7 قرص میخورده و چون نمیتونسته از زیر...
-
مادربزرگ
دوشنبه 15 تیر 1394 10:45
سلام سلام راستش بی مقدمه میرم سر اصل مطلب چون به همفکری نیاز دارم من تو این وبلاگ از گذشته و رابطم با خانواده همسری چیزی ننوشتم به اون صورت . درواقع من با خانواده همسرم هیچ رفت و آمدی ندارم . و حتی و برخوردا هم هیچ سلام و خوش و بشی با هم نداریم . فرصت توضیح نیست که بگم چرا اما تقریبا از اول همینطور بود و رفته رفته با...
-
هفته ای که گذشت
سهشنبه 2 تیر 1394 10:41
سلام میخواستم این پست با عکس باشه که نشد . عکسا تو تبلت بود با اونم نشد آپلود کنم . از بعد از مهمونی دیگه ننوشتم . خب شنبه از جزء خوانی که اومدم دیدم همسری خونس و بقیه ظرفارو شسته و داره خشک میکنه . یکشنبه هم افطاری خونه داییم دعوت بودیم. ماه رمضونا ما تو فامیل برای افطار دوره داریم . البته جمعیت هم زیاده 60 نفریم ....
-
اندر احوالات مهمانی
چهارشنبه 27 خرداد 1394 10:38
سلام من رااز تنی خسته میشنوید ...خخخخ...شوخی کردم روز قبل از مهمونی ژله رو درست کردم ، حبوبات خیس کردم ، دستمال سفره هم درست کردم . بعد مامانم زنگ زد گفت آش درست نکن ما حلیم میاریم. صبح با واحد بالایی رفتیم قرآن جزء خوانی. اول اینو بگم من دیگه جمعه ها مهمونی نمیگیرم که همسری خونه باشه ، حالا عرض میکنم چرا...همسرجان تو...
-
یادی از گذشته
سهشنبه 19 خرداد 1394 10:36
وقتی می ری توی انباری دنبال چندتا وسیله و یهو نیگات میفته ب ی جعبه ...کنجکاو میشی ی سرکی بکشی و و قتی محتویات جعبه رو میبینی از یادت میره که اونجا اومدی دنبال چی...برای کسی مثل من که دورترین خاطرات همچنان زندس و فراموش کردن ی امر محال چه جالب بود که دیدن بعضی چیزا برام غبارروبی میکرد از خاطراتی که زیر آوار گذر سالها...
-
تبلت
چهارشنبه 13 خرداد 1394 10:37
خب جونم براتون بگه که محمد آقای ما 2 سالی هست که میگفت تبلت میخوام ...منم قبول نمیکردم آخه ما کامپیوتر داریم لبتاب داریم 2 تا گوشی لمسی هم هست دیگه چه لزومی داشت ؟ حالا دلیلم هم اینا نبود از اونجایی که محمد و میشناسم که چقدر گیر سه پیچه میدونستم تبلت بگیرم دیگه ول کن نیست . تا اینکه ی روز بعد از مذاکرات فراوان قرار شد...
-
دفتر نو
پنجشنبه 7 خرداد 1394 10:34
سلام بلاگفا که کلا قاط زده ...درست هم که بود تعریفی نداشت نقل مکان کردم اینجا ....حالا ایشالا اینجا نپوکه حالا که اومدم نمیدونم چی بنویسم ....خودم بهترم ، قندم پایین اومده معدم خیلی بهتره ...در رابطه با محمد رفتم مشاوره و الان خیلی بهترم و راحتتر برخورد میکنم ...جالبه که مشاوره گفت بچه فوق العاده باهوشه و مسئولیت پذیر...