و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

در ادامه مریضی

دیروز سوپ درست کردم برا مامان و همسری که اومد رفتیم خونه مامان . اتفاقا همسری دیراومد و اذان گفتن که رفتیم . بابا افطار کرده بود . خودش هم سوپ پخته بود و خورده بود . به محض اینکه رسیدیم دوباره شروع شد . چنان رژه ای رو هیپوتالاموس میره که نگو. چنان با غم و غصه و عصبانیت میگه که باید 7 قرص میخورده و چون نمیتونسته از زیر پتو بیرون بیاد اجبارا 9 خورده که انگار این فاجعه س ، الان ما باید تو سروکله خودمون بزنیم که آخه چرا این اتفاق رخ داده ....آخه این دیگه گفتن داره ؟؟؟ باورتون نمیشه ساعت به ساعت حالش و گزارش داد بسیار دقیق. آخه با گفتنش چی عاید آدم میشه ؟؟

بابام گفت این سوپ چیه پختی؟ گفتم از همین سوپا که مامان هروقت مریض میشیم درست میکنه . گفت پس چرا شکلش با اینکه مامان درست کرده فرق میکنه این چی چی بود ما خوردیم یکم زودتر میومدی دختر....پیش خودمون بمونه ولی مامانم خوشش نیومد . جاتون خالی بسیار هم خوشمزه شده بود .

من از کسی چیزی به دل نمیگیرم از پدرومادر که اصلا ...حتی مادرشوهرم اینا با اونهمه آزار و اذیتی که داشتن برام ولی هیچ کینه ای ازشون به دلم نیست ولی من با این وضعیت خودم براش سوپ پختم جاش بود حتی شده ی قاشق بخوره . حتی اخرشب هم رفت از سوپ خودش خورد و از سوپ من نخورد .

آخر شب همسری داشت از مادربزرگش میگفت ( همون که الان نزدیک به 100سال داره) بهش گفتم اینی که میگی اونموقع مامان بزرگت بالا 60 سال داشته . فکر کرد گفت آره خودش هم تعجب کرد . گفت ماشالا 60 سالش بوده و اینکارارو میکرده ؟؟×!!

بعد مامان منم در ادامه حرف همسر چیزایی میگفت و خودش و با ننجون 100ساله همسر مقایسه میکرد . خندم گرفته بود .

به جای اینکه ی کمکی برای من باشه شده مایه غصه....آخر شب خواهرم اومد بلند شد میوه آورد جلوشون چایی آورد .خب اگر حال نداری اونموقع هم نداشته باش .خواهرم هم که اصلا انگار نه انگار خونه پدرمادرش میاد . درحد رفع تکلیف . نکرد بشقابارو جمع کنه بره . یا الان مامان مریضه اگر فکر کنید تخمشم باشه نیست . اون فقط درحد اینکه حوصلش که سر بره میاد ی سر میزنه .

سحری که آوردم بخورن بلند نشد محض رضا خدا ی بشقاب بیاره بگه دختر بشین تو. دیگه راه نمیتونستم برم اینقدر درد داشتم همسری که خورد گفتم فقط پاشو بریم . ی تعارف زدم گفتم مامان من نمیتونم ظرفارو بشورم . با ی طمانینه گفت باشه حالا بعدا میشورم خودم . یجورایی که ...بیخیال ولش

چقدر غر زدم ...تخلیه احساسات بود

مادربزرگ

سلام سلام

راستش بی مقدمه میرم سر اصل مطلب چون به همفکری نیاز دارم

من تو این وبلاگ از گذشته و رابطم با خانواده همسری چیزی ننوشتم به اون صورت . درواقع من با خانواده همسرم هیچ رفت و آمدی ندارم . و حتی و برخوردا هم هیچ سلام و خوش و بشی با هم نداریم . فرصت توضیح نیست که بگم چرا اما تقریبا از اول همینطور بود و رفته رفته با گذر زمان متاسفانه دورتر شدیم .

حالا مادربزرگ همسری امشب فوت شده . مطمئنا فردا تشییع جنازس. نمیدونم برم یا نرم ....خب برم باهاشون روبرو میشم و تسلیت نگم که به دور از ادب. از طرفی اگر جلو برم و بخوام سلام و تسلیت و این حرفا یقینا محل نمیدن ...من الان چیکار کنم؟

ی چیز دیگه اینکه کسی از اون طرف نمیدونه من باردارم و قصد هم نداشتم تا به دنیا اومدن بچم کسی ازشون بفهمه . فکر کنم الان دیگه بهم پیدا باشه و متوجه بشن ....چیکار کنم ؟

بذارم روز سوم با مامانم برم ی کوچولو بشینم بیام ؟ یا برم تشییع جنازه؟

3سال پیش که برادرشوهرم فوت شد جریاناتی پیش اومد که با خودم عهد کردم پا تو مراسماشون نذارم و عزا هم نگه ندارم براشون. البته الان عزا که نگه نمیدارم اما نمیدونم برم یا نرم؟

خواهشا دوستان بیاین کمک

هفته ای که گذشت

سلام

میخواستم این پست با عکس باشه که نشد . عکسا تو تبلت بود با اونم نشد آپلود کنم .

از بعد از مهمونی دیگه ننوشتم . خب شنبه از جزء خوانی که اومدم دیدم همسری خونس و بقیه ظرفارو شسته و داره خشک میکنه .

یکشنبه هم افطاری خونه داییم دعوت بودیم. ماه رمضونا ما تو فامیل برای افطار دوره داریم . البته جمعیت هم زیاده 60 نفریم .

دوشنبه و سه شنبه هم خیلی عادی گذشت چهارشنبه خونه مامان بودیم و همسری براش گوشت گرفته بودیم و مشغول درست کردن گوشتا بودیم .شب هم همسری با محمد دعواش شد.

پنجشنبه و جمعه هم خونه خاله هام افطار بودیم.

یموقع ها میخوام از ی چیزایی بنویسم اما نگران قضاوت ها هستم و منصرف میشم . آخه آدم وقتی از کسی یا پیزی ناراحته فقط بدیها و نقظه ضعف ها رو مینویسه و ممکنه اونایی که میخونن قضاوت نادرست بکنن اونوقت کی مسئوله؟ نویسنده.

ولی خب مسلما هیچپکس نه خوب مطلقه نه بد مطلقه ...بقول معروف همه ی جورایی خاکستری هستند.

مامان من خیلی سنش بالا نیست .متولد 42 ، ولی ....

خدانکنه ی سرماخوردگی بگیره ....اوووووه سرماخوردگی که خیلیه ، فکر کن درجریان کارای خونه ی خراش به دیستش بیفته این دیگه میشه زخم شمشیر . عالم و آدم باید بفهمن . یعنی بهش میرسی میگی سلام ، جواب سلام که بده پشت سرش شروع میکنه از درداش میگه ...وقتی خونشونم حس دکتر بودن بهم دست میده .

دیروز تا 2 بعدازظهر خوابیده بودم . گفتم حالا که اینهمه خوابیدم بعدازظهر برم بیرون یکم قدم بزنم . بامحمد رفتیم فروشگاه و یکم خرید کردیم و خریدای مامان و هم انجام دادیم و سوار ماشین شدیم رفتیم خونه مامان که کاش نرفته بودم . خریدارو که گذاشتم زمین هنوز لباسام تنم بود تازه میخواستم بشینم که شروع کرد:

مردم از دیشب تا حالا ....دیگه ذله شدم ...اینقدر میلرزیدم که نگو....وای وای که چی به سر من اومده و.....و ی عالمه حرف دیگه .

خب عزیز من ی سرماخوردگیه درد بی درمون که نیست خب یا صبر کن دورشو بگذرونه یا برو دکتر با اینهمه ناله کردن که خوب نمیشی. ناله هاشم طوری نیست اینکه اینقدر بزرگ میکنه مسئله رو که انگار چه فاجعه ای رخ داده .اعصابم و بهم ریخت با خودم گفتم چه غلطی کردم اومدم اینجا .

شب هم رفت خوابید و من غذا کشیدم هرچی گفتم بیا بخور نیومد . با بابا تو آشپزخونه بودم گفتم خب نیم ساعت دیگه بلند میشه میگه من بمیرم هم کسی به دادم نمیرسه خب بیا بخور الان . بابا هم گفت همینم هست.

آخه تقریبا یکماه پیش هم همین روال و گذروند . من شب رفتم اونجا دیدم میگه سرماخوردم رفتم سوپ براش گذاشتم شام هم پختم . ی قرص هم دادم خورد . شب که سفره رو انداختیم هرچی صداش زدم نیومد گفت سردمه میخوام بخوابم ما خوردیم تموم شد اومد . دوتا بشقاب سوپ کشیدم خورد و دوباره رفت تو اتاق. بعدم ی لیوان چایی براش بردم که گرم بشه .

اونش شب بابا خیلی اصرار کرد که بخوابیم . دیگه علیرغم میلم موندیم .اون شب همسری هم بدجور کمر درد داشت و اصلا صاف نمیشد. محمد که خوابید با همسری بلند شدیم رفتیم از فریزر کله پاچه برداشتیم گذاشتیم بپزه برای صبح . به همسری گفتم اینقدر دلم کباب برگ میخواد که نگو. دیگه دیروقت هم بود جایی باز نبود برام بخره . بابا گفت چی چی میخورید ؟و اومد تو آشپزخونه پیشمون . گفتم هوس کباب برگ کردم . گفت خب درست کن گفتم گوشت کبابی ندارین . خلاصه اینقدر پیگیر شد بابا تا ی بسته گوشت از فریزر پیدا کرد گذاشتیم یخش باز شه که مامان خانم بیدار شدن و اومدن تو آشپزخونه و شروع کرد : آدم بمیره هم کسی نیست به دادش برسه . دیگه رو به بابا کرد و گفت من اینجوری از تو پرستاری کردم نباید ی سیب پوست بگیری بیاری من بخورم اینقدر گلوم میسوزه(حالا جالبیش اینه که مامان من بخاطر مشکل یبوست اصلا سیب نمیخوره ) دیگه هی گفت هی گفت هی گریه کرد . گفتم مادر من تو کی سیب خوردی که اینبار بار دومت باشه ؟ خب دیگه چیکار کنیم قرص بهت دادم سوپ دادم چایی دادم دکتر هم که رفتی خب دیگه چیکار کنیم ما خودمون هممون پرستار لازمیم . دیگه برا ی سرماخوردگی که آدم این بساط و به پا نمیکنه ...خلاصه کباب برگ و پختیم ودادیم خودش خورد و اون شب و کوفت هممون کرد .

کلا همش خوشش میاد بگه من مریضم . کوچکترین کسالت و چنان بزرگ میکنه بیاو ببین . خستم کرده اینقدر تا بهش میرسی فقط از درداش میگه . میگم کمتر برم باز میگم آخه بچز من کس دیگه ای ندارن از طرفی اونجا نرم کجا برم ؟

از الان عزا گرفتم زایمانم چیکارش کنم ...هرروز میخواد بیاد جلو من بگه پام درد میکنه کمرم دردم میکنه ...حالا کاش با روی باز بگه چنان قیافه ای به خودش میگیره که روانی میشی

جلو جلو هم گفته تختت و بیار تو پذیرایی . میگم مگه میشه ؟ خب یکی بیاد و بره من چطوری بخوابم حالا مگه پذیرایی من چقدر جا داره که تخت هم بیاد اونجا . میگه من که نمیتونم از این پله ها برم بالا پایین . تو اتاقتون هم دلم میگیره بخدا من راضی نیستم بیاد بمونه . ترجیح میدم خودم کارامو بکنم ولی با اعصاب راحت . اینطوری همش باید استرس داشته باشم که آخ الان کمرش درد میگیره آخ الان اعصابش بهم میریزه آخ عادت به خونه موندن نداره و هزاران هزار استرس دیگه .

بجای اینکه هوای منو داشته باشه منم که زیر پروبالش و دارم . از هرجا هم که ناراحتی و جوش و غصه داشته باشه سریع زنگ میزنه خون به دلم میکنه و خداحافظ. اصلا انگار یذره فکر نمیکنه بگه این بارداره غصه نخوره ناراحتی نداشته باشه . خودش هم میدونه چقدر الان مشکلات مالی داره برامون پیش میاد میدونه از اون برج چقدر فشار مالی رومون هست وگرنه مغز خر نخورده بودم که بخوام برم خونه مادرشوهر. فقط میگه برو حوصله ئاری فکرش و نکن جوش نکن خدا درست میکنه .

خودش کمپوت جوش برا من .