و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

سرماخوردگی

سلام سلام

چهارشنبه همسری ظهر رفت خونه مامانم منم آژانس گرفتم رفتم ، شب اونجا خوابیدیم چون نه همسری روز خوابیده بود نه من، نمیتونستیم شب بیدار بمونیم همونجا موندیم که مامان کمکم کنه...انشاالله هر کی پدرومادر داره خدا حفظشون کنه ....اون شب نینی خیلی کمتر گریه کرد . پنجشنبه هم اونجا بودیم و شب اصلا گریه نکرد. جمعه بعدازظهر اومدیم  خونه و شب راحت خوابید . این دو سه روز که اونجا بودم دیگه مرتب گرمش میکردیم و قطره بینی براش میریختم (دکتر قطره رو داده بود)

خداروشکر الان خوب شده اما دیشب تا اذان صبح گریه کرد، بیچاره همسر صبح ساعت ۵میخواست بره تا ساعت ۴ نی نی و تو خونه راه میبرد. خودمم دیروز سرماخوردم....حالا جریان شرماخوردن من چیه؟ میگم براتون

دیروز صبح داشتم جوجه رو عوض میکردم . پوشک و که باز کنم ی سری باید کارخرابی کنه صبر کردم کارشو کرد و پاهاش و دادم بالاکه پوشک جدید و بذارم یدفعه جیش کرد پاهاش هم رو به بالا بود و جیشش ریخت تو سرو صورتش

مجبور شدم ببرمش حمام....حالا ساعت چنده؟ ۶:۳۰ صبح محمد هم میخواد بره مدرسه ...نون هم نداریم همسری میخواست بره نون بخره که محمد صبحانه بخوره....دیگه عجله ای شستمش و البته با ترس همسر هم تو لباس پوشیدنش کمکم کرد و رفت نون بخره منم سریع ی دوش گرفتم اومدم بیرون با همون حوله محمد و راهی کردم  رفت و نینی هم گریه میکرد و نشستم بهش شیر دادم بعد رفتم لباس پوشیدم....چشمتون روز بد نبینه از بعدازظهر چنان بدن دردی کردم که نگو....و همچنان ادامه داره....صبح که همسری داشت میرفت گفتم ی زنگ بزن مامانم بیاد گفت میترسه الان زنگ بزنم بذار ساعت ۹ بهش میگم بیاد ....الانم مامانم اینجاس و کمی بهترم اما داغونم داغون ...انگار کامیون ازروم رد شده

تغییر

امروز تا ظهر تو رختخواب بودم و همچنان دلگیر و غمگین ....بعد به خودم گفتم آوا تا کی؟ تا کی میخوای ی گوشه بیفتی ؟ درسته زایمان کردی خب دلیل نمیشه اینقدر منفعل باشی؟ گفتم واقعا از هدیه نخریدنش اینقدر ناراحتی؟ فقط صادقانه و منصفانه جواب بده...خب واقعیتش اینه که جوابم به خودم منفی بود ...اما دلم میخواست ناراحت باشم ،بهونه بگیرم، کشش بدم.....خلاصه ساعت ۱۲ بود که به خودم گفتم آوا پاشو دیگه بسه ....بلند شدم و اول پرده هارو کنار زدم و نور وارد خونه شد بعد یکم پنجره رو باز کردم و هوای تازه به خونمون راه پیدا کرد . رفتم طی و برداشتم و سرامیکارو طی کشیدم، دستمال کشی کردم، آشپزخونه رو مرتب کردم، جاروبرقی کشیدم ، رختخوابمو جمع کردم (آخه تو پذیرایی میخوابیدیم) تخت نی نی و آماده کردم و گذلشتمش اونجا، اتاق خواب و مرتب کردم ، تخت و چیدم، لباسارو تو کمد و کشوها گذاشتم....خلاصه خونه رو کردم دسته گل

میدونین امروز نی نی یکماهه شد ، گفتم تا اومدن محمد کارارو تموم میکنم و بعد با هم میریم قنادی نزدیک خونه هم ی هوایی میخوریم هم ی کیک میگیریم میایم که تموم نشد و نتونستیم بریم.

همسری که اومد شوک شد از دیدن خونه ...گفت وای آوا چیکار کردی ...واقعا زن نعمته.

بعد از ناهار تمام این مکالمه ای که باخودم داشتم و براش گفتم. تموم مدتی که حرف میزدم با لبخند و شوق نگام میکرد و آخرش گفت خیلی خواستنی هستی دوست داشتنیه من....خیلی میخوامت.

میدونین قصد دلشتم همچنان بهش محل نذارم و چه بسابدتر هم بکنم چون ناراحتیمو به زبون آورده بودم دیگه میدونست ناراحتم ....اما در راستای اون تغییر ناگهانی وقتی اومد خوب برخورد کردم.

آخه دیشب باهاش صحبت کردم و بهش از ناراحتیم گفتم ، خب همونطور که خودم هم میدونستم اون هیچوقت قصد ناراحت کردنم و نداره و اصلا فکر نکرده من ناراحت باشم ، مدام عذرخواهی کرد و توجیه ....ولی فرقی به حالم نمیکرد عذرخواهیش چون میخواستم تو همون حال بمونم.


بعدازظهر مامانم اومد نی نی وحمام کرد، دو دست لباس هم براش خریده بود و تو اولین ماه تولدش هم تمیز شد و هم لباس نو پوشید

ممنون از همتون بابت دلگرمی ها و محبتتاتون

صبح

صبح جوجه کمی بیقراری کرد دیگه به همسری گفتم پاشو زنگ بزن ی وقت بگیر، زنگ زد و منشی گفت ساعت ۱۱بیاید . ساعت ۱۰:۳۰ هم مدرسه محمد جلسه مادران بود ....امسال من هنوز نتونستم تو جلسات شرکت کنم حتی هنوز معلمشو ندیدم. همسری گفت میذارمت مدرسه بعد هم بریم دکتر .

ساعت ۹ بود که دیگه خوابیدم آخه از ۴صبح بیدار بودم، ۱۰ بیدارم کرد گفتم ولش کن خوابم میاد ، راستش اصلا مثل سابق نیستم که بتونم سریع آماده بشم ...حالا یا طبیعیه یا اینکه از بس برا همسری گفتم خودم هم دچار شدم.

یکم ماساژم داد و چقدر کیف داد....بیخود نیست قدیما کسی زایمان میکرد میرفتن تو حمام با روغن ماساژش میدادن ....بابا اصلا آدم حال میاد. خلاصه نتونستم بلند شم ، بعد همسری گفت من میرم نوبت میگیرم زنگ میزنم میگم چه ساعتی برو که نری اونجا معطل بشی.

رفت و چند دقیقه بعد تماس گرفت گفت ۱۲:۳۰ اینجا باش....منم دیگه آماده شدم و کفشای جوجه رو پاش کردم و زنگ زدم آژانس رفتم.

دکتر دید و گفت هیچیش نیست و الکی نگرانی ، این بچه نمرش بیسته سالمه سالمه فقط دلدرد داره که اونم طبیعیه .

همسری اومد دنبالم اونجا و بعد رفت ی کافی شاپ برام ذرت مکزیکی سفارش داده بود ....نه ماه بود از این چیزا نخورده بودم کلا ذایقم عوض شده ،من عاشق مکزیکی بودم ولی امروز خیلی بهم حال نداد...مخصوصا که بخاطر نی نی با ترس و لرز خوردم . ولی چقدر کیف داد این بیرون اومدن...خییییییلی

تو راه برگشت گفتیم امروز روز دانش آموزه ی چیزی برا محمد بگیریم. ی تخم مرغ شانسی کیمدی گرفتیم (هرچند دفعه قبل به خودم فحش دادم که دیگه نگیرم) با شیرینی خامه ای...بچه خوشحال میشه،رفتیم خونه مامان، محمد هم با سرویس رفته بود اونجا.

ناهار خوردیم و خواهری زنگ زد که میخوان بیان اونجا ، منم دیگه جمع و جور کردم و به همسری گفتم مارو بذار خونه. دیگه هی مامان بابا گفتن بمون گفتم نه خونه کار دارم شب سرده الان هوا بهتره و خلاصه اومدم نگفتم هم بخلطر چی ...مامان گفت اگر بخاطر اونا میری معلوم نیست بیانا ...گفتم نه باید برم و اومدم

حالا چرا اومدم ؟ جریان داره که فرصت بشه میگم.

اصلا دوست نداشتم بیام دلم میخواست میموندم ، دوباره اومدم خونه و تو راه بغض کرده بودم ....ب همسری گفتم حالا ی روز ما زدیم بیرون هنوز نرفته باید برگردم.

نی نی بیقرار

سلام سلام

چندشبه نی نی خیلی بیقراره، فقط گریه میکنه، گرسنه هست اما شیر نمیخوره ...واقعا موندم چیکار کنم.

بیچاره همسر تا نزدیکای اذان بغلش میکنه و تو خونه راه میره هنوز نخوابیده باید بره سرکار.

کلافه شدم نمیدونم چیکار کنم...،امروز که دیگه اصلا شیر نمیخوره. خوب بود اصلا این کارارو نمیکرد ، نه گریه داشت نه شب بیداری الان سه شبه اینطوری شده ، حالا باز شیر میخورد غصه ای نبود مشکل اینه شیر هم نمیخوره فقط جیغ میزنه. اینقدر جیغ میکشه که دیگه صداش در نمیاد گلوش درد گرفته .

صبحانه در پارک

من ی دایی دارم یکسال از خودم بزرگتره ...اگر بخوام به همبازی و دوست دوران کودکیم اشاره کنم مسلما اولین گزینه داییمه....خیلی با هم رفیق بودیم و البته هنوزم . ازدواجمون هم همزمان بود تقریبا . خانمش میگه هروقت بهش میفتم از مجردیات و گذشتت بگو تو هر تعریفی رئ پای تو بود ...آخری بهش میگه تو ی خاطره تنهایی نداری بدون آوا؟؟؟

دیشب تو واتس میحرفیدیم (چندروز فهمیدم جابجا شده) گفتم بیام کمکت اسباب کشی؟ گفت نه دیگه تموم شد بیا مهمونی...ادرس گرفتم و گفتم شب میایم . شیرینی درست کردم و همسری که اومد گفتم بریم خونه داییم گفت من ی دوش بگیرم بریم ...بعضی دوستان درجریان این حمام رفتنای شوهر بنده هستن ...ساعت 9.30 تشریف بردن دوش بگیرن ...بدنشو شیو کرد ، صورتش و اصلاح کرد ، ناخناشو گرفت حمام کرد و 10.40 اومد بیرون . یعنی مدیریت زمان برا همسر من کلا بی معناس . آخه الان برا ی شب نشینی یکساعته خیلی واجب بود بدنشو شیو کنه ؟؟!!!!!!!!!

خیلی خودمو کنترل کردم چیزی نگم ولی بعد که دیدم داره لوسیون میزنه بدنش کفرم دراومده بود ....مرد و چه به این قرتی بازیا . این لوسیون برا خودم گرفتم والا اینقدر ایشون مستعد به استفاده هستن من حوصلم نمیشه هربار بزنم . آخری گفتم مدیریت زمانت تو حلقم کار دیگه نمونده تعارف نکنیا ...گفت یعنی همه استرس من از جانب توئه ...گفتم استرس داری و اینجوری ؟؟؟اگر ریلکس باشی چی میشی تو

خلاصه 11 گذشته بود رفتیم خونشون . سراغ مامانم و گرفتن گفتم اونجا نبودم . دیگه داییم زنگ زد به مامان و گفت بیاین اینجا آوا هم اومده . که مامان گفته بود پهلوم درد میکنه نمیتونم بیام . به همسری گفتم وا مصیبتا ...امشب نریم اونجا که ماتم سراس . خندید

از خونه دایی محمد اصرار کرد بریم خونه مامانجون گفتم نه....به همسری گفتم من از خدامه برم ی جایی و اینقدر زود نرم خونه اما ترجیح میدم تنها باشم تا یکی رو هیپوتالاموسم رژه بره . دیگه رفتیم ی جایی که ی جوی آب داشت اینقدر آبش تمیز و خنک بود که نگو . محمد هم قهر کرده بود چون نرفتیم خونه مامان و پیاده نشد . ماهم اعتنا نکردیم رفتیم کنار آب نشستیم . دید ما داریم خیلی صفا میکنیم اومد. منم کتونیهامو دراوردم پاهامو کردم تو آب . محمد هم که عاشق آب بازی اونم همین کارو کرد و آخر شبی حسابی خنک شدیم اومدیم خونه

امروز هم محمد گفت بریم پارک . به مامانم زنگ زد اونم ی شرح کامل داد و حسابی ناله کرد که نمیتونه و اصلا فلج شده افتاده گوشه خونه!!!!!!!!!!میگم مادرجان مگه چیکار کردی؟ میگه همه کارهارو خودم کردم(دیروز خواهرم اونجا بوده) اون فقط ظرفارو شسته و جارو کرده . خودم غذا درست کردم . گفتم خب هرروز غذا درست میکنی به ی غذا درست کردن که آدم فلج نمیشه.....قبلا تا ی آخ میگفت خیلی لی لی به لالاش میذاشتم اما دیدم اصلا بدتر میکنه جوری که ی زن 50 ساله نه دیگه ظرف میشوره نه کارهای عادی منزل ....میگه نمیتونم در توانم نیست . ولی حالاها دیگه اینطور نمیکنم . چون واقعا حربه شده برای جلب توجه . بقول همسری میگه اینقدرم ما بهش محبت میکنیم اینقدر بابات بهش میچینه دیگه چی میخواد؟

خلاصه یکم خوراکی و زیرانداز برداشتیم رفتیم پارک . محمد صبحونشو اونجا خورد یکم هم دوچرخه سواری کرد و اومدیم .