و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

جمله ی جالب

پیرو گریه های شدید و جیغ های بنفش جوجه....دیشب به همسری گفتم بازم بچه دلت میخواد ؟ گفت آوا من غصه خودشو میخورم وگرنه خودم خسته نیستم .....چشام داشت میزد بیرون...اون آیکون چشم قلمبه هست تو واتس آپ ، همون شکلی شدم.

گفتم ببخشید از چی قراره خسته بشی که نشدی....۹ماه حاملگی داشتی؟ زایمان کردی؟ شیر میدی؟ چیکار میکنی ک الان اینقدرم خوشحالی که خسته هم نشدی 

خودش خندش گرفت.

من تا همین پارسال از این آدما بودم که میگفتم مردا هم همپای خانما زجر میکشن ...همین استرس براشون کافیه...اصلا از این زنا نبودم که بگم همه سختیا مال زنه....البته الانم این اعتقادم نیست که مردا هیچ سختی تو بچه دار شدن ندارن ....اما این دیگه خیلی جالب بود که با چه اعتماد به نفسی دم از صبوری خودش میزد.

آپ نیمه شبی

اینقدر گریه میکنه که میخوام سرمو بکوبم تو دیوار

تا الان به من میگفتن مثل بچه هایی چقدر کم حوصله و کم طاقتی ....حالا امشب خودشون اینجان دارن میبینن

خستم....بیشتر از هرچیزی از حرفای اطرافیان خستم 

خواهشا اگر یکی براتون حرف زد بجای هر چیزی باهاش همدردی کنین ....راهکار بهش ندین ، از غمهاتون متقابلا نگین ، نخواهین بهش بقبولونین که شما بدبخت ترین....میشه فقط گفت الهی ....همین ، بسه

دلگیرم

تو این ۲۵ روز خیلی سعی کردم به خودم روحیه بدم که افسردگی بعد از زایمان سراغم نیاد....اما دیگه کم آوردم غمگین شدم، ساکت شدم، دوس ندارم حرف بزنم ، فقط با چشمای پرغم اطراف و نگاه میکنم ....شاید تو خونه موندن، شاید ارتباط با دیگران نداشتن، شاسد گریه های جوجه که کلی انرژی ازم میگیره، شاید هماهنگ نبودن درآمد با قسطا، شاید همه اینها و شاید هیچکدوم...اما هرچی که هست منو داره به سمت غم میکشونه.

امروز میخواستم جوجه رو ببرم دکتر . از دیشب کلی خوشحال بودم ...خنده داره نه؟ برا دکتر رفتن شلد نبودم برا اینکه این دکتر رفتن بهانه میشه که برم بیرون، مخصوصا که همسری هم باهام بود....صبح که همسری گفت نمیخواد بریم بچه چیزیش نیست غم عالم ریخت تودلم، 

دلم گرفته، دلم عجیب گرفته...نه ، عجیب نه....دلم شدید گرفته....بغض تو گلومه

خدایا شکر

من و نی نی

با تبلت دارم مینویسم و چقدر هم سخته

راستی سلام

از همتون ممنون هم بخاطر دعاهاتون هم پیامها که اطمینان دارم لطف خدا همراه دعاهای شما دوستان  بدرقه راهم بود که اینقدر همه چیز بخوبی گذشت.

شنبه که آژانس گرفتم رفتم یادتونه؟ رفتم دنبال مامان و رفتیم بیمارستان. خب هیچ تجربه ای نداشتم که باید چیکار کنم یا چی میشه....چون دفعه قبل بیمارستان خصوصی و ماماهمراه و این حرفا ..من هیچ کاری نکردم فقط. سر تاریخ رفتم بیمارستان خودش همه کارهارو کرده بود.

خلاصه با کلی استرس رفتم. اونجا معاینه شدم و گفت وضعیتت خوبه منتها سر بچه خیلی رو به بالاس و هنوز هم سه روز وقت دلری این سه روز پ ۳-۴ ساعت پیاده روی کن . نوار قلب گرفتند و اول که کلا ناون بود مجدد تکرار کردن و یکم بهتر شد منتها قابل قبول نبود، گفت اورژانسی  برو سونو...سونو هم گفت برو ناهار بخور و کمپوت با دوسه تا بستنی ساعت ۲ بیا. رفتم خونه مامانم اما دردام شروع شده بود همسری هم اومد و بعد رفت ناهار گرفت خوردم و رفتم سونو، گفت حرکاتش خوب نیست، دکترم هم دید و گفت فردا تکرار بشه سونو . بعد که گفتم دردام تشدید شده معاینه کرد و گفت برو بستری شو.

خداروشکر به نسبت محمد زایمان راحتتری بود ، منتها وقتی بدنیا اومد بندناف دور گردنش پیچیده بود و کمی کبود شده بود و تا صداش دربیاد تو همون چندثانیه من مردم و زنده شدم.

زردی هم نداره خداروشکر .

تو تموم لحظه ها چقدر خدا حضورش و بهم نشون داد ...همه جا و تو تک تک لحظات لطفش به وضوح برام مشهود بود.

بچه ها هرچی میخواین از ته دل از خودش بخواین. نه سرسری ی چی بگین با همه وجود ازش بخواین شک نکنین به بهترین شکل ممکن بهتون میده.

یادتون بودم تو همون لحظات زایمان یاد بچه های وبلاگ بودم ، امیدوارم خواسته هاتون صلاح باشه و زود بهش برسین.

نی نی

سلام سلام

اول ممنون بابت محبتتاتون

امروز مامانم رفت خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم (دختر هم اینقدر لوس...ایشششششش) اگر بخوام همه چیز این روزهارو بگم بهم میگین غرغرو ....پس بیشتر خوشی هارو بنویسم.

اینکه خواهرم کلی هوامو داشت و اصلا باور نمیکردم اینقدر مراقبم باشه.

اینکه مادرشوهرم اینا نیومدن اصلا و من چقدر از این بابت خوشحالم .

اینکه پسرم زردی نداشت و چقدر خدارو شکر کردم از این بابت.

اینکه چقدر در طول زایمان تو تک تک لحظات خدارو در کنارم احساس کردم

اینکه فهمیدم سوره انشقاق چقدر در راحتی زایمان موثره

به نظرتون بی مزه نیست این پست؟ آخه خاطره نویسی که غیبت توش نباشه که اصلا بدرد نمیخوره

پدرشوهر ی پاکت میده به همسری که اینم کادو پسرت و البته همسری قبول نمیکنه و میگه من پول ازشما نخواستم . شما الان باید دلت برا نوت پر بکشه بعد پاکت میاری میدی دست من . بچه رو ندیده کادو میدی . دستت درد نکنه مال خودتون و نمیگیره ازش. من بهش گفتم نذار ی کدورت چدید پیش بیاد بازم خودت میدونی ولی به بابات بگو بیا بریم تا ی جا و بیایم . بیارش خونه بگو میخوام اذان اقامه تو گوش بچم بگی...گفت آوا اینا آدم این کارا نیستن . گفتم خودت میدونی من فقط ی پیشنهاد دادم.

خلاصه به بابش میگه و اونم نمیاد و اصلا جبهه میگیره خراباتی. همسری هنم میگه من فقط میخوام ازم راضی باشی ی وقت خدانکرده ناراضی نباشی از من . میگه من ازت راضیم همیشه هم بودم . همسری هم میگه همین مارابس خداحافظ

اما مامانش ..میگفت یک کلمه هم حال بچمو نپرسیده . ی بار ازم دربارش پیزی نپرسید . خیلی ازش دلگیره . میگفت گوشه بچمو نشونش نمیدم . حالا که اینقدر دلش سنگه .