و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

همینجوری

روزها مدام با خودم ی چیزایی و مرور میکنم بیام بنویسم ولی حس نوشتن نیست. آخه وبلاگارو با گوشی یا تبلت میخونم اما با اینا که نمیشه پست گذاشت تنبلیم هم میاد لب تاب و بیارم .(گشادی در این حد)

فعلا صلح و آرامش برقراره جز اینکه معجده درد دوباره اومده سراغم . هربار میگم آوا جان نون نخور و به خودم قول میدم دیگه نون نخورم که معده دردم تشدید نشه ولی وقتی دارم میخورم یادم میره بعدش که حالم بد میشه یادم میاد نباید نون میخوردم.

دیشب رفتم سونو نوبت بزنم خانمه گفت اول شهریور بیا نوبت برات بزنم !!!!!!!!!!!!!یعنی اینقدر سرشون شلوغه ؟؟؟آخه سونو که چیزی نیست که بشه نوبت زد برا مثلا یکماه دیگه . سونو رو باید همون موقع داد حالا به استثنای بارداری. فکر کن یکی سنگ کلیه داره و بره سونو بگه یکماه دیگه بیا. خب میمیره که....

منم 13 نوبت سونو دارم. بریم ببینیم گل پسر چیکار میکنه اونجا

فعلا همین .....شدید خوابم میاد و محمد نمیذاره بخوابم . میگه بیا باهم کارتون ببینیم.....یکم چرت بزنم اگر بداره این پسر ......فعلا

جمعه کسالت آور


آخ که این مردا بعضی موقع ها چقدر لج درارن ...یعنی وقتی همسری میگه میخوام برم حمام من همه وجودم میشه غم ، میشه استرس...آخه حمام دیگه چیه ؟هان؟ من موهام تا کمر شلوارمه یک ربع الی بیست دقیقه طول میکشه حمامم ، حالا ایشون زیر 45 دقیقه محاله ...دوش ساده 45 دقیقه طول میکشه ...

خلاصه که صبح گفت میخوام برم حمام ...صبحونه رو خوردیم اومد نشست یکساعت گذشت نرفت ...دو ساعت گذشت تازه گفت ی چیزی بده بخورم . میوه آوردم براش ..خلاصه ساعت 2 بود منو محمد هم مشغول پیراشکی درست کردن شدیم ...اومد گفت رفته بودم حمام میرفتم بیمارستان ملاقات..گفتم خب الان هنوز یکساعت زمان داری ..گفت میخوام اصلاح کنم ..گفتم خب اصلاح بیشتر از 5 دقیقه طول میکشه؟ خب بپر سریع میرسی...گفت آهان و رفت دستشویی بعد ایستاد نماز بعد ور رفت و ور رفت تا ناهار آماده شد و ناهار و خوردیم بعد از ناهار هم رفت دراز کشید ...مسلما میگفت شکمم پره نمیتونم برم حمام .بعد خربزه آوردم خوردیم بعد ی کاسه تخمه شکست بعد گفتم پاشو موهاتو کوتاه کنم برات ..گفت واای نگووووووو اینقدر خوابم میاد که نگو...منم داشتم با گوشی بازی میکردم و چشمام خسته شد و خوابیدم نیم ساعتی چرت زدم وقتی بلند شدم دیدم ساعت 7 . همچنان آقا حمام نرفته بود . فکر کن روز جمعه از صبح تا شب تو خونه باشی ...عذاب نیست مرگه...اونم تازه از همون اول صبح منتظر باشی آقا آماده بشه بری بیرون ...یعنی زودتر از 10 شب محاله بره

اه اه اه

من نمیدونم این چرا اینقدر بی انرژیه ...والا من حاملم ، صبح تا شب هم درحال سروکله زدن با ی پسر 8ساله کلی هم شاد و پرانرژیم ...مخصوصا از وقتی رفتم مشاوره که هیچ درگیری هم با محمد ندارم چقدر باهاش بازی میکنم براش کاردستی درست میکنم تو غذا درست کردن کلی تنوع به خرج میدم ....

آزمایشگاه

سلام سلام

نماز روزه هاتون قبول...میگم بیچاره مردا که با این روزه های طولانی بیرون هم میرن واااااااااااااای

امروز رفتم که ازمایش بدم دکترم نگفت که ازمایش گلوکز برام نوشته منم اصلا نگاه نکردم به نسخه . حالا همسری میگه میدونستی چیکار میخواستی بکنی ؟ گفتم هیچی .

رفتم نمونه خون گرفتن و بعد چشمتون روز بعد نبینه گفتن سه تا لیوان شربت بخود ...اه اه اه ...خوردمو بعد گفت یکساعت دیگه بیا دوباره نمونه خون ازت بگیریم رفتیم خونه مامان یک ساعت بعد دوباره رفتیم نمونه گرفت دوباره گفت یکساعت دیگه مجدد بیا . اینبار رفتیم خونه خودمون . حالا باز خوبه ازمایشگاه خیلی دور نبود ولی دلم برای همسری سوخت زبون روزه تو این گرما تازه بعدازظهر هم که بره سرکار...امیدوارم خدا بهش طاقت بده .

میگم اگر تابستون این میوه هارو نداشت آدم چطوری تحملش میکرد ؟؟؟؟ از ازمایشگاه که اومدیم رفتیم آلو زرد خریدیم جاتون خالی چه آلوهایی . آلو سیاه هم بود خربزه وااااای آدم دلش میخواست همش پاکت برداره و از این میوه خوشگلا پر کنه . لامصبا همشون هم چشمک میزدن میگفتن بیا منو بخور .

خیلیا ازم درباره رابطه با خانواده همسری پرسیدن . ی بار تو وب قبلی مفصل نوشتم اما خب وب قبلیم پرید . تو پست بعدی کل ماجرا رو مینویسم مطمئنا طولانی باشه و برا بعضیا تکراری . جلوتر میگم که وقت و حجم اینترنت و هدر ندین اگر دوس ندارین بخونین.

و از اونجایی که تو وب قبلی ردپای ی آشنا پیدا شد اینه که مطالب گذشته رو رمزی مینویسم رمزش همون قبلی اما یادم نیست کی داره کی نداره . هرکسی خواست بگه براش بفرستم .


*تو اتاق نشستم و غرق شدم تو ی مقاله و اصلا حواسم به اطراف نبود، یهودیدم میگه یکی نیست به ما بگه عافیت باشه ؟ فهمیدم عطسه زده و گفتم عافیت باشه...میگه سلامت باشی ، این چیزارو هم من باید یادت بدم؟


*سه تایی داریم آماده میشیم بریم بیرون عطسه میزنه و همسری بهش میگه عافیت باشه، میگه سلامت باشی و رو میکنه به من ومیگه ببین چقدر زرنگه، یاد بگیر.


*دیشب ساعت ۳ داشتم ابدوغ درست میکردم که اومد . طبق معمول بیخواب بود با اینکه ابدوغ دوس نداره اما راه فراری بود براش از خوابیدن ، حین خوردن گفت خب ی لبخند بزن . مثل سنجد دهنم تا گوشام باز کردم ...اخماش و کرد تو هم  گفت چه فایده وقتی من بهت بگم.


*میگه ی مامان دارم همه کاراش مشحره مشحر


جمعه فوق تخمی

 دیشب ساعت 12.30 تازه رفتیم خونه مامان . ساعت 1.30 همسری رفت تا جایی و ساعت 3 اومد . اومدیم خونه و دیدم اگر بخوابم نمازم قضا میشه بیدار موندم و نماز خوندم ولی دیگه خواب از سرم پرید. ساعت 9 بود که دیگه خوابیدم . از همون موقع هم مدام گوشی همسری زنگ خورد . البته جواب نمیداد تا ساعت 11.30 گوشی و برداشت و یکی از دوستاش بود گفت فلان رفیقت ماشین شاسی بلند داره؟ همسری گفت اون همه چی داره چندتا ماشین داره چطور؟ گفت رفته بودیم بیرون با خانواده ی ماشین شاسی بلند اونجا چپ کرد گفتن زن فلانی بوده

تا گفت همسری گفت چندماه قبل هم خانمش با ی زانتیا چپ کرد . حالا چی شد؟ گفت دقیق نفمیدیم ولی با هلیکوپتر بردنشون. قطع که کرد یکی دیگه دوستاش زنگ زد گفت خانم فلانی چپ کرده و بچه 6-7 سالش و بچه خواهرخانمش و خواهرزنش که 2 ماهه عروسی کرده فوت شدن و خود خانمه زنده مونده . خیلی ناراحت شدم به همسری گفتم کاش خودش هم مرده بود بیچاره چطوری طاقت بیاره. خلاصه اینم شروع روز جمعه ما بود .

چون تا ظهر خوابیده بودیم ناهار هم نداشتیم و صصدالبته حسش هم نبود . همسری رفت غذا بگیره . زنگ زد گفت آوا اومدم این رستوران سنتیه( ی رستوران سنتی جدید باز شده بود با اینکه فضاش سرپوشیده س ولی داخلش خیلی باصفا و خوشگل بود میدونستم میره اونجا منم میرفتم همونجا غذا میخوردیم) خلاصه گفت کباب و جوجه و از این چیزا بگیرم یا خوروش؟ آخه دیروز میگفتم دلم قرمه سبزی میخواد . ولی خورشت رستوران اصلا به دلم نمیگیره منتها دیگه نشد مقاومت کنم و گفتم قرمه سبزی بگیر برا محمد هم قیمه بگیر چون قرمه سبزی نمیخوره.

خلاصه خیلی غذاش عالی بود مثل غذا خونگی بود خورشتش. ولی مگه این بچه میذاره به آدم بچسبه و به همسری میگم آخر من سرطان معده میگیرم از دست این بسکه سر سفره موقع غذا حرصم میده. نخوردنش برام معضل نیست اینکه اینقدر ور میره اوغ میزنه ....واااای که روانی میشه آدم.

نصف غذامو خوردم هنوز دست نزده بود به غذاش . منم محل ندادم گفتم ببینم تا کی ادامه میده . قاشق تو دستش بودا اما عرضه نداشت خوروش بریزه رو پلو و بخوره . بالاخره دست بکار شد که پلو سفید بخوره دیگه داد منو درآورد . خوروش براش ریختم چندتا قاشق خورد شروع کرد اوغ زدن . روانمو بهم ریخته بود فکر کن ی بچه 8-9 ساله هنوز بلد نیست شکم خودشو سیر کنه . بعد از غذا هم دیگه داد منو درآورد . فکر بهش میکنم حس خستگی بهم دست میده . واقعا ازم انرژی میگیره کاراش. دیدن کاراش خستم میکنه چه برسه بخوام باهاش کلنجار هم برم.

ساعت 5 دراز کشیدم و خوابم برد تا ساعت 9 خوابیدم بعدم شام خوردیم . میخواستیم بریم بیرون اما حسش نبود . کل جمعه رو خونه بودیم . حسابی کسل شدم. همسری هم که کلا انرژی نداره برا سرحال آوردنم یعنی اصلا بلد نیست . تو خونه اگر من شاد باشم ی سعفی ایجاد میشه من ساکت باشم کلا انگار خاک مرده پاشیدن .

خیلی کمک میکنه تو کارای خونه مثلا همین امروز ظرفارو شسته لباسارو از لباسشویی دراورده هربارچایی دم کرده (خودش خیلی چایی میخوره) میوه پوست گرفته برامون آجیل آورده شامو آماده کرده ...خلاصه وقتی باشه همه جوره بهمون میرسه اما اینکه بگه بخنده مسخره بازی دربیاره ...اصلا ....اگر بگم و بخندم همپام میخنده ولی خودش بلد نیست...خب البته هرکسی یجوره اینم زیادی آرومه .

این بود که امروز ی جمعه مزخرف و پشت سر گذاشتم . کل امروز به تنش درباره محمد گذشت...اه اه اه