و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

و خدایی که در این نزدیکی است

فروشگاه ایرانیان

دری وری از هر دری

سلام به همه

والا نه خونه تکونی میکردم نه مرخصی بودم ، اضافه کاری هم داشتم .....کلا حس نوشتن نبود. 

پریشب همسری شیشه روغن زیتون از دستش افتاد و ریخت رو ی روفرشی . یادتون هست که بنده همین چندوقت پیش دست تنها از خجالت فرش آشپزخونه دراومدم؟ خلاصه که گند زده شد به آشپزخونه ، داشتم آب میخوردم که دیدم دوید دستمال برداشت اما روغن بود فایده نداشت این کارا ، اهمیت ندادم گفتم بیخیال ریخته که ریخته پاشو بیا حالا ی کاریش میکنیم، گفت آوا روغنه ،آب که نیست .....گفتم ارزش اعصاب تو خیلی بیشتره ، بیخود شبت و خراب نکن ...

حالا دوستان بگین من چطوری این لکه ی ۵۰ سانتی و پاک کنم؟ ی همفکری بدین لطفا.


اضافه کاری هم از حیث منزل پدری بود....تو این ۱۲ سال که هممون از اونجا رفتیم هرسال خون تکونی اونجا با من بوده، یعنی مدیونین اگر فکر کنین این خواهر و بردر به روی خودشون میاوردن. حتی امسال عید که من باردار بودم بالا چاهارپایه پرده باز کردم و نصب کردم و شبشه هارو پاک کردم. فقط دروغ چرا، اون سال که محمد بدنیا اومد چون من بچه کوچیک دلشتم و مسلما با اون وضعینی که بعد از زایمان برام بوجود اومد نمیتونستم ،،،،، خواهرجان تماس گرفتند که عزیزم کار هرساله س نمیشه که ی نفر انجام بده هردوتون بیاین بریم خونه تکونی....اون سال سه تایی بودیم . و همون ی سال ...،دیگه مابقی من تنهایی . 

از  تابستون مامانم میخواست فرش بشوره هربار میگفت نمیان برام جمع کنن. بهش گفتم آخرم میمونه تا خودم بیام . البته برادرجان رفتن و جمع کردن فرشارو ، منتها وقتی آوردن من رفتم و فرشارو پهن کردم و خونه رو چیدم آخراشم خواهرم اومد و دوتایی خونه رو کردیم دسته گل، فرداش هم باز داداشم رفته بود پرده هارو نصب کره بود ....حالا آفتاب از کدوم طرف دراومده که داداش ما اینکارارو میکنه ، الله اعلم. البته بنده های خدا هم اعلم، منتها مثلا ماگوشامون درازه.


پریشب پیراشکی گوشت درست کردم به شکل ی ماهی بزرگ . علاوه بر طعم خوبش خیلی قشنگ شده بود، خونه مامان بودیم به همسری گفتم عکسشو نشون مامان بده، به مامان گفت چند میدی نشونت بدم؟ مامان گفت رفته خورده حالا لبرا عکسشم میخواد ی چیزی ازم بگیره. قرار شد ی شب درست کنم ببرم اونجا، منتها چندتا درست کنم که سیر بشن ، مگه بابا من سیر میشه به این چیزا....


دانمارکی درست کردم بردم خونه بابام. بابا گفت اینا اصلا معلوم نمیشه که پخت قنادی نباشه خب عید شیرینی نخرین خودت درست کن. گفتم خب خودم درست میکنم مگه سالهای قبل خریدیم؟ چندسال خودم دارم درست میکنم .

دوباره یکی خورد گفت چقدر هزینه داشت؟ گفتم نمیدونم .گفت ی حساب بکن برا ماهم درست کن، خیلی خوشمزه س. مامان هم جفت پارفت تو حلقش که نخیر ما سوهان میخریم . بابا میگفت دوزار به فکر جیب من نیست که. تو دلم گفتم چقدرم تو خودت به فکر دوزاریهای جیبتی


خیلی دری وری گفتم.


حالا ی فوران حس درونی هم انجام بدم

یعنی روانم به هم میریزه از درس خودندن محمد. حتی وقتی داره درست حسابی میخونه بازم لجم درمیاد.

خیلی راحت طلبه ، باید ی فکر اساسی بکنم، بنظرم تحریم جدی جواب بده البته به شرطی که خودم تا آخرش دووم بیارم و وسطاش دلم براش نسوزه.



دوماهگی، پر

یکشنبه با پنج روز تاخیر واکسن دوماهگی و زدیم و از اونطرف طبق معمول پیش بسوی خونه بابا. سه روز موندیم و بعد اومدیم خونمون.

خیلی خوشمزه شده جوجه

یعنی خدانکنه جلو جلو فکر کنی ...آسمون به زمین میرسه که اونطوری نشه، نمیدونم فقط دنیا مال من اینطوره یا شماهام همینطورین....

پنجشنبه کلی خودم با خودم خوشحال بودم که فردا جمعه س و همسری خونه و خانواده دورهم جمعیم....با خودم گفتم آخجون خونه س و من راحت میخوابم. آخ آخ آخ .....

پنجشنبه تا ساعت ۳بیدار بودم و کتاب میخوندم بعدم که خوابیدم ولی هربار باید بیدار میشدم و شیر میدادم

خلاصه ساعت ۱۲ ظهر بیدار شدم . همسری صبحونه آورد تو رختخواب خوردم ، بعد که بلند شد ظرفارو ببره دیدم بد راه میره...گفتم چی شدی؟ چرا کمردرد؟ گفت نمیدونم ، چیزی نیست شاید زیاد خوابیدم کمرم خشک شده

ولی زهی خیال باطل...چارچنگولی شد. 

دیگه هنوز صبحونه گوشت نشده که بچسبه به تنم پاشدم رفتم آشپزخونه. دیدم ی مقدار ظرفارو شسته که انگار دیگه نتونسته روپا بایسته، ظرفارو شستم، ناهار درست کردم ، هویجارو ریختم تو آب که آبشو بگیرم برا عصرونه ....این وسطا هربار میومدم یا به جوجه شیر میدادم یا بغلش میکردم یا از دست محمد نجاتش میدادم(دوس داره بغلش کنه ، حوصله هم نداره زیاد بغلش کنه. بلندش میکنه دوباره میذاره زمین خب اونم گریه میکنه میخواد بغل بشه، خب بگو بچه مرض داری ساکت و آروم خوابیده بلندش میکنی)

دیگه ساعت ۴ ناهار خوردیم. ژله هم درست کردم که یادم رفت بیارم بخوریم هنوز تو یخچاله. 

یکم میخوام از همسری بنویسم

راستش اخلاقش خیلی خوبه ، یعنی اگر بخوام حرفی دربارش بزنم یا اسمش که میاد یاد چه ویژگیش میفتم :یکی گذشت ، یکی مهربونی

ولی منفعله...زیادی آرومه....ساکته....فعال نیست، جنب و جوش نداره

ی چیزی که خیلی خودشو اذیت میکنه اینه که حس درونیش از خودش راضی نیست. میگه من با اون وضع مالی نباید الان این اوضاعم باشه...عقلم نرسید چیکار کنم، همیشه وضعم توپ بود اونوقت الان که ازدواج کردم اینه اوضام. 

حرف نمیزنه ولی دیگه بعداز ۱۲ سال سکوتش برا گویاس.

دیروز بهش گفتم فدات شم تو لحظه زندگی کن ، الان این لحظه ، امروز چه مشکلی هست؟ هیچی ...،قسط و قرض و کار مال فرداس ، فردا هم غصشو بخور الان شاد باش

بهش گفتم چرا خودتو دست کم میگیری ؟ خداروشکر ازدواج موفق داشتی، دوتا بچه سالم خدا بهت داده ، مهمتر اینکه تونستی تو من حس خوشبختی بیاری..،اینکه بعد از ۱۲ سال هنوز دوستت دارم ، خیلی بیشتر از روز اول...،این خیلی مهمه ، خیلی هنر میخواد که همه کس نداره و تو داشتی . اینکه اگر ب گذشته برگردم بازم تورو انتخاب میکنم

خلاصه اینقدر حرف زدم که دهنم کف کرد ....ولی موثر بود ...،دلش گرم شد ، دیگه یکم با جوجه بازی کرد و خندیدیم از خنده هلی بی صدای بچه .

ولی میدونین تا حدودی بهش حق میدم ، سخته همیشه وضع مالی خوبی دلشته باشی اما ازدواج کنی و مستاجر بشی.،،میگن همیشه اونطور که فکر میکنی نمیشه حکایت همسری منه. گذشته از این مورد سخته تو جوونی حتی نتونی بچتو بغل کنی.

دیروز جوجه گریه میکرد و تا من از آشپزخونه بیام بیرون بلند شده بود بغلش کنه و دیده بود نمیتونه....از اینجا شد که تو هم رفت و غم نشست تو دلش.

همه سعیمو میکنم این ناتوانی و نبینه ، مثلا تا گریه کرد گفتم دارم میام بلندش نکنید ، که نبینه نمیتونه...ولی خب ی موقع ها پیش میاد

مثلا محمد که ۳سالش بود ی سفر خارج از کشور رفتیم. آقا این بچه تا میرفتیم بیرون میخوابید مجبور بودیم بغلش کنیم ، خب همسری که نمیتونست ازطرفی هم دلش طاقت نمیاورد من بغل کنم چون بزرگ بود دیگه محمد، بچه که قابل بغل شدن باشه نبود....تو اون ۶-۷ روز ۸۰درصد من بغلش کردم شایدم بیشتر اما به همون اندازه هم که بغلش کرد همونجا کمرش درد گرفت. منم بغل میکردم خودش با خودش غصه میخورد....بااینکه خودمو راضی نشون میدادم ، هربار میگفت بده من بغل کنم میگفتم راحتم، هنوز خسته نشدم، خسته بشم میگم . 

کلا میدونه بغلشون کنه براش ریسک داره ...و چه لذتی بالاتر از بغل کردن بچه که اونم براش با دلهره همراهه

خب اینا همش غمه.

دلم براش میسوزه .

شب سخت

دیشب نینی برکت کنه تا ۵:۳۰ صبح گریه کرد. 

۵:۳۰ همسری کنارم خوابوندش که دیگه خوابید تا صبح. منم همون موقع بیهوش شدم ، ۶:۳۰ بلند شدم محمدو راهی مدرسه کردم ...خواب از سرم پرید، ۷:۳۰ خوابیدم تا ۸:۳۰ ....بعدم بلند شدم که برم خونه خواهری

ظهر خونه خواهرم نموندم و اومدم خونه...۲:۳۰ خوابیدم تا ۴ ...اما تو همین بازه زمانی ۴-۵ بار محمد بیدارم کرد...اول صدا زده مامان..بیدار شدم میگم جانم میگه عینک منو بده برم مشقامو بنویسم...میگم خب تو که داری میری عینکتم بردار حتما باید منو بیدار کنی...چند دقیقه بعد دوباره میگه مامان...بعله....بذار اینو برات تعریف کنم بخندی.....و ادامه دارد. حالا صدبار همسری بهش گفته وقتی مامان خوابه بیدارش نکن کارات و به خودم بگو یا صبر کن بیدار که شد اما محمده دیگه از موضع خودش کوتاه نمیاد.

بعدازظهر همسری گفت خونه فلانی میای روضه....گفتم واقعا فکر میکنی میتونم؟؟

وقتی داشت میرفت به محمد گفت بیام دنبالت بریم عزاداری؟ گفتم کجا ؟ گفت هونه فلانی...گفتم کاش زودتر محرم تموم بشه...گفت آوا اگر سختته نمیرم واجب که نیست... گفتم من که هرشب دارم بهت میگم نرو.

شب مثلا نرفته بود اما زودهم نیومد....گفتم مگه نرقتی عزاداری گفت نه

کیک یزدی درست کردم، وقتی اومد خونه با محمد نشستن خوردن تموم شد....گفت دوباره درست کن محمد فردا ببره مدرسه بخوره ، کفتم آرد تموم شد......الان مثلا رفته آرد بخره اما میدونم رفتن عزاداری،.....انشاالله خدا قبول کنه ازش...والا....

بریدگی همچنان باقیست

گفته بودم خیلی بدزخمم؟ خب معلومه نگفته بودم

بنده فوق العاده بدزخمم....یعنی اگر جایی از بدنم زخم بشه ، خیلی دیر خوب میشه....دیشب بعد از هشت روز بخیه هارو کشیدیم....دریغ از ی میلیمتر جوش خوردن زخم....تازه جای سوزنای بخیه هم بهش اضافه شده....یعنی با ی زخم کاملا تازه مواجه شدم که حتی خون هم اومد ازش.

حداقل قبل از بخیه ی خط بود. الان ی خط با چهارتا سوراخ....من چیکار کنم آخه....اه اه اه

حالا بادرنظر گرفتن این مورد ، فکر کنین من اگر سزارین میشدم .....شک ندارم چندوقت ی بار دل و رودم تو دستم بود...والا

منو بیمارستان یهویی


خب جونم براتون بگه دیروز میخواستم بیام با ی پست درست و درمون...با خودم گفتم هرجور شده میشینم عکس آپلود میکنم که نشد ، حالا میگم چرا

دوروزه گلوم درد میکنه، سرماخوردگی نیست فقط گلودرد....صبح جوجه رو بردیم برا واکسن، قبلش میخندید خانمه میگفت ای جان ، من دلم نمیاد بهت بزنم اینطوری میخندی. خیلی هم گریه نکرد طفلی. 

اومدیم خونه و قصد داشتم تمیزکاری کنم. اول ناهار گذاشتم بعد گفتم بزار ی زنگ به مامانم و خواهرم بزنم بعد برم سراغ کارا

مامان بنده که معرف حضور هستن....ی شرح کامل از مریضیاش داد‌و خداحافظ....

خواهرجان هم که هربار یکساعتی صحبت میکنه، اولش هم بهش گفتم کار دارم اما خب تا گله مندیاش تموم نشه محاله خداحافظی کنه....که استثنا‌‌`ایندفعه حق داشت گله کنه.

قطع که کردم افتادم رو دور تند و سریع برنج گذاشتم بپزه و پذیرایی و مرتب کردم، جاروبرقی کشیدم بعد رفتم آشپزخونه ظرفارو شستم....ظرفا که تموم شد دست بردم جاقاشقی کنار گاز و بردارم که یدفعه دستم خورد به قوطی روغن و انگشت شستم و ناکار کرد

ی روغن جامد همسر کرفته بود برا شیرینی درست کردنا...تموم شده بود گذاشته بودم کنار ظرفشویی قلمو هم توش بود که قلمو و بشورم و اونم بندازم دورکه قبل از رفتن ی یادگاری به جا گذاشت و رفت.

زنگ زدم همسری که اتفاقا دیرهم کرده بود، گفت دارم میوه میخرم، یکم نگران شد گفتم چیزی نیست دستم بریده بیاببین چجوره....چند دقیقه نشد دیدم پله هارو چندتا یکی میکنه و میاد، دید و گفت بریم بیمارستان، اونموقع که اومد دیگه خونش بند اومده بود گفتم نریم دیگه که گفت نه بریم نشون بدیم.

سرپایی چندتاقاشق غذا خوردم و محمد موند خونه جوجه رو برداشتیم گذاشتیم خونه مامان ورفتیم بیمارستان.

دکتر دید و و گفت بخیه میخواد. دوتا بخیه خورد رو انگشت شستم و اومدیم جوجه رو برداشتیم و اومدیم خونه.

یعنی مدیونین اگر فکر کنین مامانم منو با انگشت پانسمان شده دید و از شرح حال دادن دست کشید. جواب سلام و که داد بجای اینکه بگه خب دختر چطوری ، چجوری دستت برید ....شروع کرد که سرم درد میکنه، کشت منو این سردرد، چشمام باز نمیشه، ظهر ناهار درست نکردم و....خخخخ